پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزهایم را در چنین پارادوکسِ ناممکن در جهان میگذرانم؛عاجزانه اما مشتاق، امیدوار اما تنها، خسته اما صبور...علیرضا مرادی...
آهای تو که اینهمه به من نزدیکی و من این همه تنهام یک مقدار دورتر بایست لطفا ،تا این تناقض را هضم کنمنزدیکی و تنهایی مثل داشتن صندوقچه ای پر از طلا و در عین حال مردن بر اثر فقر است ...پارادوکس وحشتناکی است...
بزرگترین پارادوکس زندگیمو تقدیم مى کنم به تو که هستى، ولى نیستى....
سالهاست منتظر نشسته امسالهاست چشم دوخته ام به پنجرهدرست کنار همان پنجره ای که دستانمان را رنگی کردیم و به پنجره زدیم تا یادمان باشد ابدی بمانیم.کجایی مرد ؟نکند غیرت مردانه ات بگذارد دستانم جلوی پنجره به امید تو خالی بماندسالهاست زیر برگ های پاییزی تنهایی قدم میزنم ، یادت می آید ؟در روز های سرد پاییز دستانم را بین دستان مردانه ات قفل می کردی و میگفتی رهایم نکن ، الان چه شد که خودت رفتی؟سالهاست به نبودنت فکر میکنم ، بودی اما کنارم نه!...
پارادوکس یعنیندارمت و گاهیفکر از دست دادنت دیوانه ام می کند......