پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا رسیدیم به الفبای دان و آشیاننوک زدند به مغزمانو گفتند: کوچ؛ تکرار کنید: کوچ!!«آرمان پرناک»...
از آسمانحرفمی باردو کودکانِ الفبادر معصومیّتی بلیغآدم حرفی را می حرفند...راستی!ما کِی انقدر شعر شدیم !؟«آرمان پرناک»...
شعرهایم قندیل بسته اندسوز فراقت به جانم رخنه کردهخودم را در محاصره یواژه هایی بی احساس می بینمکه الفبای بی تو ماندن رادر گوشم نجوا می کنند بیا و با نور نگاهتآسمان قلبم را بهاری کنکه لب هایم برای سرودنلبریز از شعرندمجید رفیع زاد...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقتی است که تنها به تو می اندیشمبه تو آری،به تو یعنی به همان منظور دوربه همان سبز صمیمی به همان باغ بلوربه همان زل زدن از فاصله ی دور به همیعنی آن شیوه فهماندن منظور به همبه تبسّم،به تکلّم، به دل آرایی توبه خموشی،به شکیبا،به تماشایی توبه نفسهای تو در سینه ی سنگین سکوتبه سخن های تو با لهجه شیرین سکوتدر من انگار کسی در پی انکار من استیک نفر مثل خودم عاشق دیدار من استیک نفر ساده چنان ساده ...
خطچشمکشیدهشده اتتمرینالفبامیکندبامن......
الفبفضل الفبای وفاابوالفضل...