جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست...مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال،ندونی باید صبر کنی یا بریندونی برمیگرده یا واقعا رفته... بلاتکلیفموسط برزخِ بودن و نبودنت...داشتن و نداشتنت...خواستن و نخواستنت...از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاداونا میرن،تو میمونی و یه دنیا دلتنگییه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنیتو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری... بلاتک...
بعضی اتفاقا یه جوری ان!هم خوبن هم بد!هم خوشحالت می کنن هم ناراحت. ..مثل رفتن به جاهایی که ازشون خاطره داری. ..مثل دیدن آدم هایی که یه روزی کنارشون خاطره ساختی....ولی مهم اون حسیه که آخرش پیدا می کنیآخر شبوقتی داری اون اتفاقو مرور می کنیاونجاس که میفهمی برای تو خوب بوده یا نه!امیدوارم مرور کردنش لبخند به لباتون بیاره......
از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیستاز آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش ......خلاصه یادم نیس دیگه!میدونی؟ حس می کنم یه آدم هزار ساله م که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...فکر کرده حالا اگرم نشد، نشدفکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...ولی نیومدهمین شد که دیگه حالمون خوب نشددیگه تنهای تن...
دوستت دارمشبیه لبخند زدن با رژِ قرمزشبیه قدم زدن در ولیعصر،و بارانی که غافلگیرم کنددوستت دارمشبیه غزلشبیه سپیدشبیه نامه هایِ شاملو به آیدا....
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد!دلتنگم!و مردم نمی فهمندقدم زدن گاهیاز گریه کردن غم انگیز تر است...
روبرویم نشست غمگین بود،گفت این سرنوشت ما بوده...با خودم فکر کردم این همه وقت،گریه های مرا کجا بوده؟!فکر کردم به خاطرات قدیمشعرهایی که هردومان بلدیمرفتی از من ولی به هم نزدیمبغض شد هرچه بین ما بودهبعد تو آسمان زمین خورد وزندگی پا به پای من مُرد وهیچ حرفی نمانده وقتی کهعشقت اینقدر بی بها بودهلمس دست تو مانده در مشتمحلقه ای گم شده در انگشتماز خودم رد شدم تورا کشتم که نگویند بی ...
پیش از این بیشتر دوستم داشتیحرف میزدیلب هایت با خندیدن مهربان بودو آغوشت می توانست باغ های خشکیده را سبز کند...حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تریحرف نمیزنیدستت از دستم عبور می کنددر واقعیت ترکم میکنیدر خواب ترکم میکنیدر رویا ترکم می کنیتو را ندارم...غمگین ترین جای قصه همینجاسترویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشودهوا سرد است...پنجره را ببندبگو وقتی به تو فکر می کنم کسی صدایم نزندای...
از راه گم شدم که به راهم بیاوریبنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!بگذار تا نقاب تو را دربیاورمتو، از خودم به گریه ی من مبتلا تریروح توام! کبود و شکسته، غریب و سخترنج توام! نزول عذابی سراسریمن انکسار روح توام در مقام شعر...بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!در انتظار دیدن دنیا بدون جنگدر جست و جوی یک سر سوزن برابریاز عدل قصه مانده و از دوستی جنوندر چاه گم شده ست رسوم برادریای...