سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من غریب در وطنم حتی تنم هم با من بیگانه استغریب که میگویم نه بدان معنی که در این ملک اشنایی ندارم غریب بدان جهت که مرا با کسی قربتی نیست گاهی مینشینم به تو فکر میکنمتو که هستی ، که مرا انقدر زیبا در هم میپیچانی تو حتی مرا از خود خویشن هم دور کردی دور نه از ان جهت دوری از جهت به داد خود نرسیدن من مدت هاست دیگر از ان خود نیستم گاهی خیالت خمار میکند این دل خسته را بس نیست این همه سرگردانی و دفرقت ز یارعمریست در هوای وصالت سر ...
آسترِ تَنَم سرماستخیاط سرنوشتلرزِ تو رابر تَنَم دوخته است سپکو رجبعلی باقری...
وطن استتن توبرای منی که سجلدم را درپیچ و خم کوچه های زندگی گم کرده ام...!!!...
من مشکلم با بوسه هایت حل نخواهد شدچندیست در سر فکر جنگی تن به تن دارم...
زاهدانه ترین حرفی که شنیده ام: در عشقِ حقیقی روح است که تن را در آغوش میگیرد.فریدریش نیچه | فراسوی نیک و بد...
نمیخواستم تنهایی را به تن کنم خودت بُ ر ی دی...
تنهایی را ترجیح بده به تنهایی که روحشان با دیگریست ! تنهایی تقدیر من نیست ، ترجیح من است ......
قسمت ما این نبودتن هایی را به تن کنیمخودت بریدی...