جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
بهار در خزان..باز جوانه زدی بوسه بر چشمی عاشقانه زدیدر میانه راه لابلای هزار..برگ عاشقیآشیانه زدیبهار را گفتم..اینجا جنوب ست و خزان بار سفر بستهاینجا هزاران عاشقی از این جهان رستهاینجا بهار از نو سرود عشق می خوانداینجا زمین و آسمانش شوکران بسته...
ای خاک به خون شسته چرا بر سر ماییاز ما تو چه دیدی که چنین پیک بلاییهر گوشه ی تو ریخته است خون جوانیانگار فراموشِ تو شد خاک کجاییدانم که تو از درد خیانت به عذابیرسم این نَبود دادِ خود از ما بستانیروز و شب این قوم ، پر از درد و فغان شدبا ما به از این باش اگر خاکِ خدایی..... .. بهزاد غدیری...
قابل توجه کسانی که با لاتی میگن:ما جنوب تهران میشینیم.باید به عرضشون برسونم: ما جنوب ایران میشینیم...
به باران نمی بازمبه باد نمی بازمبه برف ، به گرمای تابستاننمی بازمبا جسمی نیرومندبی هیچ چشم داشتیبی هیچ خشمیارام لبخند خواهم زدغذایم روزی یک کاسه برنجیک کا سه سوپ با کمی سبزیهرانچه روی میدهد رابه پیشیزی نمی گیرمخوب می بینم خوب می شنومو درک میکنمو سپس فراموش می کنمزیر سایه درخت سرو دشت انجا که یک کلبه چوبی کوچک استمی مانم اگردرشرق کودکی بیمارباشدبه پرستاریش می روماگردرغرب مادری خسته استبار ساقه ها...