پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قانع ..بسمه تعالیتا توانی ، دستگیرِ ناتوان همواره باشدر میانِ حوضِ احسان مثلِ یک فوّاره باشسنگ ، از دلجوییِ اطفال گوهر می شوددر حریمِ کودکان چون مُهره ی گهوراه باش بسته ی رزقِ حلال ، آسان نمی آید به دستروزی آماده می خواهی اگر ، غمخواره باشبا قناعت کرد باید تنگدستی را علاجسیر چشم از سفره ی زر ، با دلِ صد پاره باشحرص اگر داری بیاری رزق را از زیرِ سنگدر بساطِ آفرینش ، مرغِ آتشخواره باشبر مرادِ تو نگردد تا فل...
تاراج ..بسمه تعالیدست باید شست روزی از سر و سامانِ خودخرج کمتر کن برای زینتِ ایوانِ خودساده لوحی که برایش شهوت انگیز ست خوابخصم را بیدار می سازد به قصدِ جانِ خوداز تغافل گُل زند بر رخنه ی زندانِ خویشآن که می کوشد به تعمیرِ تنِ ویرانِ خودمی کند گنجینه ی گوهر ، حریمِ سینه راهر که پا را می کشد چون کوه ، در دامانِ خودباغِ طاووس ست عالم در نگاهِ آینهدر شگفتم همچنان از دیده ی حیرانِ خودصِدق پیش آور که با صدقِ ...
بسمه تعالیزمانی ، کار انسان می شود شیطان پرستیدنندیدن ، می شود خُفّاش را اسبابِ شب دیدنبه غفلت نگذران ، تا دامنِ منزل به دست آریدو چندان می شود راه از میانِ راه خوابیدنبهارِ خنده هایت را ، شبیه غنچه پنهان کنکه شوید صورتِ گل را به خون ، بی پرده خندیدنسزاوار ست جرمِ بوسه دادن را ببخشاییقصاصِ این گناهِ سهل ، باشد سخت لرزیدنکمر خم می کند بارِ گران چون ناتوانان رانباید سخت از بیمارها ، احوال پرسیدنن...
رنج ..بسمه تعالیدر گلستانی که مخمور ست گل از بوی خودمی کند چون شیشه در میخانه جست و جویِ خودمی تراود شکوه ی خونینِ دل بی اختیارسخت باشد در گره چون نافه بستن بویِ خودروز محشر نامه ی اعمالش از عصیان تهی ستهر که با اشکِ ندامت داد شست و شویِ خودچون مگس ، نا خوانده وقتی بر سرِ خوانی رَویعاقبت با دستِ خود سیلی زنی بر رویِ خودهر که چینِ تَنگ خُلقی بست بر روی جبینروز و شب در زیرِ شمشیر ست از ابرویِ خودچهره ...
رجعت ..بسمه تعالیچون طلبکارِ حضورم ، لب به غیبت وا نکردمعیب خود را دیدم و از دیگران پیدا نکردممُهرِ خاموشی زدم بر دور باشِ هرزه گویاندر امان تا باشم از زخمِ زبان ، لب وا نکردمآبرویم را مُبدّل چون صدف کردم به گوهرکاسه ی دریوزگی ، لبریز از دریا نکردمدر طلاقِ اهلِ غیرت نیست استغفارِ رجعتاز خدا جویان طلب ، سیم و زرِ دنیا نکردمپای در دامانِ تسلیم و رضا وقتی کشیدمهر چه آمدم بر سرم در زندگی پروا نکردمدیدم اوراق ح...
نامه ی اعمال ..بسمه تعالیبسته ام با دست هایِ ناتوانی ، بالِ خودچون ندیدم حاصلی از قیدِ قیل و قالِ خودبی نیاز از سایه ی بال هما شد دولتم تا کشیدم از مناعت ، سر به زیر بالِ خودکوته اندیشی که نفرستد به عُقبی توشه ایچشمِ امّیدش شود چون سایه در دنبالِ خودرویِ عالم می شود در چشمِ خونبارم سیاهوقتی اندازم نظر ، بر نامه ی اعمالِ خودچون مگس گم کرده ام در دامگاهِ عنکبوتدست و پا را ، از هجومِ رشته ی آمال خودمی شود از د...
بسمه تعالیدرِ دل را برای غمگساری ، با نوا وا کنمُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کنسرِ این نافه را پیشِ غزالانِ زمان بگشابه دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کنگرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادانبه این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کننسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجدگریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کنهمیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالداگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کنبرای بی قرار...
بسمه تعالیغصه در دل مثل زر دارم برای آینهدر صدف چندین گهر دارم برای آینهخنده ام از روی ناچاری ست پیش دیگرانگریه ها در چشمِ تر دارم برای آینهبر لبم از بی زبانی ، مُهرِ خاموشی نزنتیغ ها زیر سپر دارم برای آینهباغ اگر بر من قفس باشد تماشا کردنی ،باغ ها در زیر پر دارم برای آینهخار بی برگم ولی از داغِ عشقِ بوستانلاله زاری در جگر دارم برای آینهعمرِ کوتاهم اگر با من وفا داری کندسروِ سبزی در نظر دارم برای آینه...
بسمه تعالیهر زمان در کارِ خود چون شمع بینا می شدمزیرِ تیغِ محفل آرا ، پای بر جا می شدمحاصلی در باغ اگر چون نخل بر سر داشتمبهتر از این بود که چون سرو ، رعنا می شدممثلِ گوهر اختیارِ سیر در دریا ندارم از قضاپای عزلت بود اگر ، در قعر دریا می شدمغنچه آسا هر چه می پوشیدم از شرمِ نگاهفصلِ گل با چشمِ شبنم ، باز رسوا می شدمچون قلم وقتی که می انداختم سر را به زیردفترِ دل هر چه می پرسید ، گویا می شدمخونِ من با این گوارایی ...
بسمه تعالینمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا هستبشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا هستز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیندبه نادانی کند اقرار انسانی که دانا هستشبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شدکه عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا هستنکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیستو از ریگِ روان ، هر کوه اینجا دشت پیما هستجوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشدکه از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا هستب...
بسمه تعالیدر حادثه ها ، نخلِ تنومندِ زمانماز هر که خورم سنگ ، بر او میوه فشانمحیف ست در این گلشنِ سر سبز برویم چشم از گل و آلاله چو شبنم نچرانم این بادیه از کاهلی ام خار دمیده ستبا خار که همصحبتی گل نتوانملوحِ دلم از نقشِ تو خالی ست همیشهتا درسی از آن صفحه ی رخسار نخوانماز دُور نیافتد قدحِ بزمِ مکافاتزهری که چشیدن نتوانم ، نچشانمتا خسته دلان را به شَکَر دست نگیرمچون نی دل خود را به نوایی نرسانمپیش و پسِ ...
بسمه تعالیحرفِ ناسنجیده وقتی از دهان بیرون رودمثلِ تیری تند ، بیجا از کمان بیرون رودجسمِ خامِ ما نخواهد پُخت در این خاکداناز تنورِ سرد ممکن نیست نان بیرون رودخاک ، وقتی جسمِ سوزان مرا بیرون کنداز خیالاتِ هُما هم ، استخوان بیرون روددل که از زلف اش بر آمد ، روی آرامش ندیدوای بر مرغی که شب ، از آشیان بیرون رودرویِ آتشناکِ او هر جا نمایان می شودبیدرنگ آیینه از آیینه دان بیرون رودوقتی از زخمِ تبر بی تاب گردد شاخِ گل...
بسمه تعالیپیشِ اهلِ معرفت فرزانه باشی بهتر ستنزدِ مستان از خرد بیگانه باشی بهتر ستشیوه ی شوخِ عبور از کودکی ، سرگرمی استتا به طفلان می رسی دیوانه باشی بهتر سترقص در بزمِ فنا ، پرواز تا اوجِ بقاستدورِ شمع انجمن پروانه باشی بهترستبا عیارِ عشق می سازند چون تاریخ رادر خیالِ عاشقی افسانه باشی بهتر ستهرزه خندی ، می زداید آبروی شیشه را مست اگر کردی ، لب پیمانه باشی بهتر ستشوکتِ عالی به آسانی نمی آید به دستدر زمینِ خا...
بسمه تعالی از دلِ ویرانه چون سیلاب باید کرد عبورمثلِ برق از عالمِ اسباب ، باید کرد عبوردولتِ بیدار را در خواب دیدن مشکل ستچشم را باید گشود از خواب باید کرد عبورشرطِ آزادی از این زندانِ تن ، سرگشتگی ستتا به ساحل ، از دو صد گرداب باید کرد عبوردر بساطِ خاک چیزی نیست جز نقش و نگارروزی از آیینه ، چون سیماب باید کرد عبورعشق وقتی عقل را مستانه حیران می کندبی تأمّل از شرابِ ناب باید کرد عبورخاک را باید پریشان کرد مثلِ گ...
بسمه تعالیشبِ عید آمد و ساقی شرابِ نو مُهیّا کرددلِ افسرده ی ما را به یک پیمانه احیا کردخمار آلود در خمیازه پردازی ، خرامانیملبِ ما بست ساقی تا دهانِ شیشه را وا کردشبیهِ خضر از معماری عمرِ جاودان بخشیدمعمایی که با یک جرعه تعمیرِ دلِ ما کردبه شکرِ آن میِ لعلی که در زیرِ نگین دارددر و دیوارِ این میخانه را یاقوت سیما کردفسادِ کینه را از دل به آبِ زندگانی شُستبه رسمِ میهمان آمد ، درونِ سینه مأوا کردجهان را با همه ز...
بسمه تعالیمحو در آیینه شو ، همواره در اِنکار باشپرده برداری کن از خود ، محوِ آن رُخسار باشچون تهیدستی ست حرفِ پوچ مانند حبابمُهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باشدر خرابی هایِ تن تَردَست شو مانندِ سیلپای دیوار یتیمان ، دست کم معمار باشنیست ممکن ، گنج را با بی زبانی یافتنبا زبانِ نرم ، خاری در دهانِ مار باشجامه ی احرام را هرگز ، کفن بر خود نکنجای هر شب زنده داری ، در سحر بیدار باشروزگارت در سیاهی چون قلم آمد به...
بسمه تعالیزر پرستانی که دل را خالی از غم میکنندزندگی را ، خانه ی تاریکِ ماتم می کنندشرمسار از سر گذشتِ نارسای خود شوندبا تهیدستی در آخِر ، ترکِ عالم می کننددائم از شرمِ حضورِ ما ، دچارِ غیبت اندروی خود را از نگاهِ آینه کم می کنندهر چه می بندند راهِ مهر را بر دیگرانجنّتِ در بسته را بر خود مُسلّم می کنندرنگِ دل ، هرگز نمی بازند تا دامانِ حشرزندگی را ، نیک فکرانی که خُرّم می کننداهل بینش ، در حریمِ مزرعِ سبز...
بسمه تعالیاهلِ دل را عشق ، روزی میکند بیمارِ خوددل که شد بیمار ، آسان می کند انکارِ خودپیشِ چشمِ آینه ، هر کس خود آرایی کندمثلِ گل غلطد به خون از سرخیِ دستار خوددر قمارِ زندگی ، لب را به آبِ تیغ شستآن که چون منصور افشا کرد از اسرارِ خودشرم کن از غنچه ی خاموش با چندین زبانتا نباشی مثلِ بلبل ، عاشقِ گفتار خودروزگارِ برقِ فرصت را غنمیت بر شمارنگذران در خوابِ غفلت ، دولتِ بیدار خوددر گشادِ کارِ خویش از آسمان همّت نخ...
بسمه تعالیوقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باشچون چشمِ شبنم در چمن با خار و گل یکرنگ باشیکرنگیِ ظاهر ترا ، ایمن کند از هر گزنددر محفلِ دیوانگان همتای بی فرهنگ باشجز دل نمی باشد مکان آن عشقِ عالمسوز راخواهی در آغوشش کنی ، تا زنده ای دلتنگ باشخالی نمانَد از گُهر ، دستی که بخشش میکنددر مهرورزی مثلِ آن خورشیدِ زرّین چنگ باشاز گوشمال آهنگ می سازد برایت آسمانبی گوشمالِ آسمان ، خنیاگرِ آهنگ باشخصمِ درون از دشمنِ ب...
بسمه تعالیدر قمارِ عشق ، با هوش و خرد بیگانه باشبر جنون زن ، بی خبر از حکمتِ فرزانه باشصرف کن عمرِ گرانِ خویش را در راهِ عشقدولت پاینده می خواهی برو دیوانه باشاز خرابی می توان بر گنجِ گوهر دست یافتبگذر از تعمیرِ خود چون سیل تا ویرانه باشسخت آید میزبان را میهمانِ زشت خویخُلق را بیرونِ دَر بگذار ، صاحب خانه باشدلخوشی های جهان کابوسِ تلخی بیش نیستنزدِ خواب آشفتگان ، شیرینیِ افسانه باشسر فرازی پشت سر دارد تر...
رمضان آمد و با عشق جلا داد گذشتآن نسیم سحری آمد و چون باد گذشتمرغ دل در قفس سینه به تنگ آمده بوددل شد از آن همه اندوه و غم آزاد گذشتآهوی دل که پناهنده یک یارب شددام برچید از این دایره صیاد گذشتآسمانی که در آن ماه خدا میتابیدشبنم تازه به گلبرگ صبا داد گذشتماه مهمانی آیینه و ماه، آخر شدعید فطر آمد و در زمره ی اعیاد گذشت...