پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روبه روی پنجره ایرو به درختانرو به پائیز ،دریچه ای رو به پاکی ،هوای دل انگیز ...یادِ دستانی هستمکه همچون ماه ،زلفانِ پریشان از دوری رانوازش می دادیادِ نگاه هایی کهایمان داشت به مهربانی امبه زیبائی های درونی امآینه ثابت کرد؛عشق هیچ گاه نمی میردوقتی ...قلبی برای بودن می تپدرعنا ابراهیمی فرد...
چَشمی لابه لای فصلی کهخَزان و بارانش ،وردِ زبانِ عاشقان استروی نیمکت های سرد ،زیرِ برگ ریزانِ درختان خیسبه انتظارِ دیداری ستکه هیچ گاه ...قرار نیست اتفاق بیفتد !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز آمده استبیا دل هایمان راکمی با آب باران بشوئیم !بیا حرف هایمان رارُک تر بزنیم !قضاوت های بیجا راپشت کوه هایی دورپنهان بکنیمکمی مهربان ترصادق تر ،کمی بیشتر عاشق بشویمرعنا ابراهیمی فرد...
فراموش کردماولین خنده ی صورتش را !فراموش کردمدستهای عاشقش رافراموش کردمهر چه بود و هر چه شد راهر چه گفت وهر چه گفت وهر چه گفت رافراموش کردم سکوت پائیز راخیابانی مُمتدقدم های عاشقانه را !قاب عکسی مانده بوداز خاطرات او ،پاک کردمپاک کردمعکس های دو نفره رارعنا ابراهیمی فرد...
مُهرِ سنگینی دارد !روی تمام نامه های عاشقانه می زندمادر بزرگ می گوید:عشق بدون اندوهِ پائیزی امکان ندارد!نامه های عاشقانه ای که سکوت می کنندو هیچ گاه به مقصد نمی رسندنامه های عاشقانه ی گمشده ای کهبوی باران می دهندبوی نَمِ روی بالش های شبانهبوی دلتنگی های دیوانه کنندهبوی محبتی که رنگش از دوری افسردهکسی خبر ندارد!مادر بزرگ به چشم دیده بودنامه های عاشقانه ،همان دل سپردگی های پائیز استرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که دیدمشچنگی به دل نمی زدتصوراتم را به هم ریخته بوددستهای زُمختیکه روحِ لطیفم را چنگ میزدو شاید او کمی بی ادب !و من شاید کمی حساس تر بودم!اما پائیز عشق را خوب بلد بودقدم های پائیزیدر خیابانی ممتدکار خودش را کرداو برایم ...زیباترین شعر ی شدبرای سالیانِ سالرعنا ابراهیمی فرد...
در یک روز پائیزیخزانِ برگها با من حرف زد !در یک روز پاییزیپسری دلش برایم تَپیددر یک روز پاییزیاولین شعر خوشبختی را سُرودمدر یک روز پائیزیدلم برای هیچ کس تنگ نشد !در یک روزِ پائیزیزیر باران خوشحال بودمدروغ است می گویند:پائیز رنگ غم دارد ! رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که می آید ...یادِ چشمانِ خیسِ دخترِ همسایهمی افتمیادِ چشمانِ خزان زده ی پاییزییادِ جاده ی عشقی یکطرفهیادِ شبهایی که لابلای خیال های گیجِ عاشقانهسرک می کشید !از این شاخه به آن شاخه ،کسی نمی داند پائیز سالها بعد ...او با دلش چه کرد؟اما اگر بودخواهر خوبی برای پائیز بود !رعنا ابراهیمی فرد...
مگر چند پائیز باید طول بکشد !؟تا تو بیاییچقدر باید برگهای زرد، خزان شوند!؟و چقدر بایدصداهای زیر پا ، گوشها را بخراشد !؟زمان را فراموش کرده ای!؟چند پائیز باید بگذرد ؟تا نیمکت چوبی کنارِ خانه اماندونفره شودفصل های سال ، قطار شده اندقدمهایت را سریع برندارییک قرررن طول می کشدنسخه ی یک قرن جدایی ؛تا امروز ...هیچ کس را شفا نداده است!رعنا ابراهیمی فرد...
باید رها شوم !از حَجمِ سوالهای بی جوابِ درختان سبزباید رها شوم !از خَزانِ سردرگم پاییزاز نغمه های شکست خورده ی آباناز چشم های باران زده ی اندوهباید رها شوم !از شِکوه های مادران سرخ ،از برگ ریزانِ گیجِ آذراز رُفتگران غمگینِ خیاباناز زخم های کهنه ی سکوتاز ساچمه های تردید ؛ل*ب های ریزِ فصل ها ...از پنجره ای گمنام ،دستانِ کوچکِ دختران پائیز رابو*سه می زنندباید رها شد ... !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که عاشق شدمعاشقِ رنگ های خزانعاشقِ دستهای پُر مهر آبان ، آذر ، مهرعاشقِ بودن هایی که سکوتشان همپُر از آرامش بودپائیز بود که عاشق شدماما انگار امسالپائیز رنگ دیگری داردانگار امسال پائیز قهر استپائیز ... با رنگ های قرمزِ تیره ی خشک شدهدر خیابان آلوده استپائیز امسال ... خزان اش با تلخی ها آغشته استخون می گرید اما ...نمی خواهد لب بزندپائیز امسال ... بر سکوتی ممتد قدم می زندرعنا ابراهیمی فرد...
✍️هر سنی زیبایی خودش را داردتو همانقدر زیبایی که در بیست سالگی اتهمانقدر که در سی سالگی اتو همانقدر زیبایی که تازه چشم گشوده بودی!نگران پیری ات نباشقلبِ پاکی که داشته باشی در هر ده ای دو باره متولد میشوی!رعنا ابراهیمی فرد...
✍️آدم که باشی زخم های زیادی می خوریاولین زخم ها را همان روزی میخوریکه بنام انسانیت آدم بودی!رعنا ابراهیمی فرد...
شاخه های اقاقیِ قد بلندسرِ راه کودکی هایمان بودسرِ دستهایی که به ارتفاع نمی رسیداما بلند بلند می خندیدما چقدر خوشبخت بودیم🌱 رعنا ابراهیمی فرد...
پاکبان ...هر سال پائیزخزانِ برگها را جارو می کردیامسال ... خزانِ خون جاریستآنها را چه میکنی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
دردی بی صدادستی بی صداگلویمان را مدام خفه می کندبه کلاغ ها بگوئید در انتهای خودکشی های مهربانی تنها ایستاده ایمکافی ست بادی بوزدو میان ازدحام سقوط ، گم شویمخداحافظ هستی ام !مرا ببخش ....نتوانستم بی خیالی را باد بگیرم 💔رعنا ابراهیمی فرد...
✍️مگر می شود فراموشت کرد!وقتی جوانه ها ، سحرگاهانبا یاد تو ، سلامم می دهندرعنا ابراهیمی فرد...
گفتی دوستت دارمو من آن را ...به هزار و یک زبانِناموجود دنیا ترجمه اش کردمرعنا ابراهیمی فرد...
چه جایی بهتر از آغوش گرمکسی که دوستش دارییک فنجان آرامش را بنوشو به دور دستها خیره شوقطار قطار می آیندروزهایی که آرزویش را داشتیرعنا ابراهیمی فرد...
✍️عشق زیباست اگر عشق باشدعشق زیباست ...اگر او با لیاقت باشدرعنا ابراهیمی فرد...
زمانه ی بدی شده استاعتمادها را بایددر پستوی خانه ای قدیمی پنهان کنیمو احتیاط ها را در خانه ی جدیدی بر پا ...رعنا ابراهیمی فرد...
سبز باید بوددر چمنزارهای زنده ی مزرعه قرمز درلابه لای گل های شقایق دشت آبی ...در آسمان بی کران هستیو خاکستری درلابه لای خاکستر های به آتش کشیده شهررعنا ابراهیمی فرد...
✍️نه ...!دیگر دل نخواهم بستبه هر آنچه،دل بستمراهی خاطره ها شدرعنا ابراهیمی فرد...
بعضی ها سیگاری انددرد را با سیگار می کشند ،چقدر بی فکرند این دردهای وامانده !بعضی ها سیگاری نیستندچطور این دردهای لعنتی را به جان بکشند!؟رعنا ابراهیمی فرد...
دستهای مردانه اتتکیه گاه روزهای تنهایی ام شدمن آغوش آفتاب را ...با دستهای تو به آغوش کشیدمرعنا ابراهیمی فرد...
رازها شوخی بردار نیستنددلشان یک دنیا سفر کردن می خواهدرازهایی که نمی خواهی فاش شودبه هیچ کس نگواگر گفتی ! بدان قطار مسافرتش راهیچ گاه نمی توانی کنسل کنیرعنا ابراهیمی فرد...
✍️روزهای بد را تحمل باید کردروزهای خوب خودش خواهد آمدرعنا ابراهیمی فرد...
✍️چشم هایت را می خواهمبرای غرق شدن های مکرررعنا ابراهیمی فرد...
روزی برای دیدار خورشید خواهم رفترها کنم دستهایم راروزی دستهای حزن آلودماندوه های شبانه را ،روی زمین جا خواهد گذاشتروی زمین جا خواهم گذاشتتمام خط و خطوط هایی که وجودم را شکستروزی لبخند خواهم زد به روشنایی آفتابروزی با لبخند زیر شدت نور ،آینه های خاک خورده را پاک خواهم کردبرای دیدار خورشید می رومرها کن دستهایم را رعنا ابراهیمی فرد...
برای یادبود ، چیزی می خواستمچیزی که با نگاه کردنشوجود تو رااز خاطره های گرد و غبار گرفتهپاک کندرعنا ابراهیمی فرد...
گاهی رفتن واژه ی غریبی میشودو تو باید آمدن را جشن بگیریرعنا ابراهیمی فرد...
هیچ عشقی ارزش انتقام گرفتن نداردهیچوقت خودت را درگیر عشقی که فکر میکردی اگر بود خوشبخت بودی نکنهمه عشق ها از دور زیبا هستننزدیک که بشوی خوبتر که بشناسی حتما چیزی پیدا خواهی کرد که بخواهی زنجیر عشق را باز کنیبه زندگی ادامه بدهو برای عشقی که از دستت رفتآرزوی خوشبختی کنهیچگاه ...قلب سرخ و بیچاره رابا آه و سوز شکستی که خوردیکبودش نکنبه خدا گناه دارد قلبی که در سینه برایت می تپد را با انبوه غم ها تلنبارش کنیاگر بتوانی فک...
به خیلی چیزها امیدوار بودم و نشدبه خیلی چیزها دلخوش بودم و نشداما بجای خسته شدن پخته تر شدمبه جای از کوره در رفتن ...شیوه ام را عوض کردم طرز نگاهم را تفکرم را دیگر به این زودی امیدوار نمیشوم که وزش بادی بیاید و امیدهایم را به گردابش بسپاردواقع بین تر شده ام... احتمالاها را در نظر میگیرمبرای هر فکری درو دیوار و خانه نمیسازم به جای امیدهای الکی که به پوچی رسدخوب فکر میکنم ، صبر میکنم و عاقلانه عمل میکنمتلاش میکنم اما خودم را ...
نوشیدنی در دست وتکه کاغذی که نامش روزنامه استدر گوشه ای ...منتظر مقصد ایستاده استنگاهش نامعلوم استحرفهایش ناتمام ...رازهایش را بلکه روزی ...در پیراهن مردانه ای گم کرده استرعنا ابراهیمی فرد...
چگونه مرا اینگونه عاشقم کردیکه گاه خود را فراموش میکنمریشه دار قلبم شده ایهر چند که شاخه هایت را جدا کننددوباره جوانه میزنیریتم قلبم را عوض میکنیو هیچ گاه ریشه کن نمی شویبا تو ...بی نیاز از هر چیز دیگرهیجان زده و خوشحالم ...نام این خوشحالی عشق است عشق ...خوب میدانم ...رعنا ابراهیمی فرد...
✍️به خودت اطمینان داشته باش ، تو می توانی ، تو می توانی تمام پیچک های ترس را که سالها بر تنت پیچیده است و مانع رشدت می شود را هرس کنی تسلیم نشوتو یک انسان دوست داشتنی هستی که هر چقدر به خودت اطمینان داشته باشی بیشتر موفق میشوی ، بیشتر به آرزوها و رویاهایت نزدیکتر میشوی، مطالعه ات را بیشتر کن ، چیزهای زیادی یاد بگیر برای شروع هر کاری درباره اش تحقیق کن ، هرگز بی گدار به آب نزن ،کوتاهی نکن، هر کاری لازم است را انجام بده اکنون زمانش است زمان پر...
شنیدم هر شب ،خواب چرا رفتنم را می بینی؟تو خودت خواستی از چشمم بیفتی !رعنا ابراهیمی فرد...
صورتم پر از جوهر استآنقدر که خط خطی هایمجای نگاهم حرف زد!□□□هنوز ..پلک هایم سنگینیِآخرین باری که خوابت را دیدمبا خود داردرعنا ابراهیمی فرد...
بوی گندم ...بوی زندگی ...بعد از خستگی روزمره ،در کوچه پس کوچه های قدیمی شهر پر شدگم شد چشانم ،در خاطرات گرم سال های کودکیدستهای مهربان پدر ، پر بود از بوی نان تازهرعنا ابراهیمی فرد...
سَرت را بالا بگیر سنگینیِ سَرت ، وجودت راپراندوه خواهد کردرعنا ابراهیمی فرد...
اصلا فکر میکنی !؟به پرنده های آزاد شدهاز آخرین ایستگاه باهم بودناصلا میدانی ؟میدانی کدام شبها ، دستها ، نگاه هاپرنده های حیاط خلوت تاریکی را می ربایند؟اصلا فکر میکنی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
تو ...عشق را ...،پنهان کردی برای روز مباداو من ...گلبرگهایم بی صدا ریخترعنا ابراهیمی فرد...
بنشین برایت چای بریزمچای با عطر عشق،چای با بوسه های گل اقاقی ،چای با طعم دلتنگی سالها دوری،چای عصرانه ی روزهای جمعه ،جمعه ای که قرار استسالها غروبش را با من بمانیرعنا ابراهیمی فرد...
شرمگین شدنگاه های سر به زیر اندوه ،وقتی شانه هایت را برای تکیه دادن کم داشترعنا ابراهیمی فرد...
لب ها را ...به نبوسیدن محکوم نکنیدگاهی سخن بوسه هامعتبر تر از حرفهاسترعنا ابراهیمی فرد...
تو را یکبار ربودندتو را یکبار ، دور از علایق ات کشتندچرا باز ایمان آوردی!?چرا باز ایمان آوردی به تبرهایی که لبخند می زنندرعنا ابراهیمی فرد...
دستانم نور ؛چشمانم نور ؛و من آرامشی بزرگاز جنس خدا می خواهمرعنا ابراهیمی فرد...
آرامم ...بیشتر از آنچه فکرش را کنیرعنا ابراهیمی فرد...
چیزهای زیادی یاد گرفتماول اینکه زودرنج نباشماشکهای زلال چشمانم را بی دلیل روی صورت اندوهناکم نریزمیاد گرفتم باید قوی تر از آن باشمکه حرفهای اطرافیانم چشمانم را بارانی کندیاد گرفتم تنهایی همیشه هم بد نیستدنجِ گوشه تنهایی ام برای خودم زندگی عاقلانه ای ردیف کردم که بتوانم از زندگی که دارم لذت برمهر چه گلایه داشتم به خودم گفتمفهمیدم تنها گوش صبور و مهربان ،گوش های خودم هستندکه هرچقدر هم صدای ناهنجار غمگینم را بشنوندخسته نمی شو...
آدمها خیلی عجیب شدندحتی وقتی برا سبکی دلت هم که شده با یکی درد و دل میکنیزود دچار توهم و سوتفاهم میشه ! همین سوتفاهم ها دوستی ها رو خراب میکنهیا باید درد و دل نکنی یا باید قید دوستی رو بزنیرعنا ابراهیمی فرد...