شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تابستان بود. تابستان بی دغدغه. تابستان دست های کثیف و اتوبوس های کثیف تر. تابستان بی هراس. تابستان بلاتکلیف و یله.رفته بود سفر. صدایش از دور وسوسه کرد که بیا. می شد اینقدر بی خیال بود که با مانتوی صورتی سوار اولین اتوبوس شد و چند ساعت بعد در شهر دیگری وسط میدان اصلی پیاده شد و لبخند زد.چقدر جهان ساده و خوشایند بود. هر چند که برای من همیشه ساده است. من به گذشتن عادت دارم. به قناعت، به صبوری، به سپری کردن با شگفتی های کوچک. به مزمزه کردن وقت. ب...
روز پدر که می شود مثل خیلی های دیگر به نبودن بابا فکر می کنم. نه اینکه اندوهگین باشم. حس می کنم مدت هاست به نبودنش عادت کرده ام. به زندگی اش فکر می کنم. آمدن و رفتنش. شکل نگاه کردنش. به چیزهای دیگری که مرگ یاد آدم می اندازد. اینکه هر زندگی چه ارزشی دارد؟ اینکه مرگ چیست؟ این فاصله ی عدم تا عدم که نامش زندگی ست چرا به ما اعطا شده و باید با آن چه کنیم؟به اینکه آیا ادامه ای وجود دارد؟ آیا بابا هنوز جایی هست؟ گاهی دلم می خواهد به مزارش بروم اما گاه...
بازگشتن توپاشویه ی نور بوددر آستانه ی دری به تاریکی...
می گه: خوش به حالت که عشق رو تجربه کردی. انقدر دلم می خواد یکی پیدا بشه عاشقم بشه منم عاشقش بشم.می گم: اگه عاشق یکی بشی حاضری هر چی داری بهش بدی؟ حالا نمی گم جونت رو، ولی اگه صد تومن دارایی ات باشه حاضری اگه خواست همه رو بهش بدی؟می گه: خب اگه ببینم اونم می کنه منم شاید بکنم. اول ببینم چند مرده حلاجه.می گم: خب حاضری بیشتر از خودت مواظب سلامتی اون باشی. اگه کمرش درد گرفت کفشاش رو پاش کنی. اگه سرش درد گرفت پابه پاش درد بکشی. اگه غصه داشت...
او درست می گفتجهان به همین یکی دو روز که بند نبودبند که به پای هیچ کس نبسته بودندو نبودِ توخودش ماجرای تازه ای بودبه نبودنت خو می گیرمطوری که وقتی می آییوجدان آسوده ای ندارمانگار چیزی به بالشم بدهکارمچیزی به ساعتِ دیواریاو درست می گفتجهان به هیچ چیزتو به هیچ چیزاو به هیچ چیز، پابند نبود...
پشیمان هم که باشمرنگ آسمان عوض نمی شودمثل بوته های نیم سوزیادگار مانده ام از چهارشنبه سوریشادمانه پریدی از سرمعطر تو از شیشه های درباز پریدخورد به ذهن پنجره های بستهماند!...
قدمگاه..جهان من اینجا بودپیدا کردن ردپای گنجشکمیان هیاهوی پاهاآمدنْ نیامدنِ پاییز بودقدمگاه روشنی ...در عصری که رو به اتمام استو هیچ چیز تمامیتِ این تباهی را کاهش نمی دهدجهان من اینجا بودکه ناگزیر بودمبه پیدا کردن لبخندو جستجوی چشمان تومیان هیاهوی چشم هاآمدنْ نیامدن مرگو لذتِ افتادن در رختخوابی خنککنار جانی نزدیک به جانم ...جهان من اینجا بودمیان رفتنْ نرفتنناگزیر بودن به ماندنو هیچ چیز تمامیت این تردی...
تفاوتنبودن منمثل لهجه ی تبریزی باغچهزود از یاد می رودنبودن توآخرین برگ از کتاب مورد علاقه ام بودنبودن توچشم اسفندیارم بود...
صبحِ بهارماه کامل با ابرهای تکه تکه نرد عشق می بازدهمه چیز زیباستو این که آغوشت را ندارمآمدنِ صبح رابه تأخیر نمی اندازد ......