پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زُمُرُد به خدا گفت: من بی اندازه دوستَش دارم، می شود بی آنکه مرا در زیر ِ پاهایش پایمال کند در جلوی چشمانش قرار دهی تاروزی من اورا به #دولت بِرسانم؟!خدا گفت: #توزیباترین و گرانترین سنگ ِ عالَمی!ارزش و بَهایَت را فهمیدن کار ِ هر رهگذری نیست! کسیکه ذات و چشمانش مشکل دارد وتمام ِ وجود ِ تنوع طلبَش آلوده است و فرقِ زُمرُد با سنگ های رنگارنگ ِ معمولی و بی ارزش را نمیدانَد ، لایق ِ تو نیست!زُمُرد باشنیدن ِ حرف های خداوند ِ عظیم،از باد خواست ک...
دلم می خواهد برگردم به همان دوران کودکی و نوجوانی هایم !دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهعشق دراوج سادگی زیبابود!دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهاول صبح با صدای الله اکبر مادرم موقع نماز و صدای ِ قُل قُلِ سماور و آوای خوشِ گنجشک های روی شاخه ی درخت آلوچه یِ کنارِ پنجره بیدار می شدم !دلم می خواهد برگردمبه همان خانه ی قدیمی ِ پدرم !به همان کوچه های باصفایی کههنوزم بوی خاله هاجَر و بوی خاله بَتول وهمسایه های صمیمی ِ دیوار به...
"بیا خوشبختی را برایت معنا کنم !"با یک بیت شعر عاشقانه ویک نگاه با نازو عِشوه ی دلبرانهکنار ِ تختِ چوبی فَرش شده ی ، وسطِ حیاط دَرَن دَشتِ خانه ی قدیمی ِ پدرمکه از تمامِ دَر و دیوار ِ باغ و حیاطَش عشق میبارَد و صَفا!"بیا خوشبختی را برایت معنا کنم !"با دولیوان چایِ داغ و دِبشدر دست ِ هم و شانه ها چسبیده به آغوشِ گرمِ همدر یک شبِ سَرد پاییزی .تِکیه بَر درخت ِ نارنگی و خُرمالوی ِ وَسطِ حیاط !✍فاطمه السادات ش...
. لعنتیاعجاز رنگ هایش و اینهمه زیبایی وصف ناشدنی اَشدرکوچه پَس کوچه های خیس و نَمداروصدای خِش خشِ گلبرگ های خشک، برروی سنگ فرش ها یاروی نیمکت های چوبی باران خورده اشهر کسی را شاعر می کند،آری پاییز را می گویم!اصلا این فصل راباید جورِدیگر دیدمثلا در چارچوب قاب های دونفرهمیان پُرتره های زرد و نارنجیدر یک بعداز ظهر سَرد،کنار یک آلاچیق چوبیبا دولیوان چای داغ و با لباسی از طرح هودی و کفش های نیم پوت ِ چَرمی!.مگر دلبرانه تری...
آسمان به این زیبایی را نگاه کن !یک تو کم داردیک من !حالچشمت را ببند و بی هَراس نزدیکم شوو دستت را به من بدهتاچون دوپرنده ی مهاجر و عاشق ،بال بگشاییم وبه اوجِدلدادگی !...
دستت را به من بده !می خواهم بِبرَمت دورِ تمام این شهربِگردانَمت!می خواهم شانه به شانه اَت در تمام ِخیابان ها و کوچه پَس کوچه های شهردرمقابل هزاران نگاه زُل زده ی حسود،باعشققدم بزنم وباصدای بلندشعرِ دلبرانهبخوانم تا همه بفهمند این همان آشنایِ غریبِدیروزم بود کهامروز شده تِکّه ای ازوجودم !دستت را به من بده تاهمه به چشمِ خود ببیند که تو فقطتنها دلیل ِ شاعرشدنم بودی ای آشناترین یار!.......
دلبرم.مثل یک خوشه ی انگور ِ شیرین و ملَسمیماند!کافیست که بخنددتابفهمی عسل شیرین تراست یااین انگور ِ شادابِ بهار!دلبرماهلِ دل است !اهلِ خوش طبعی و اهل بگو مَگوهای ِریزو دُرُشت ِ دلدادگیست !گر که بگویم از آن مهربان قلبشبگمانمعَیاردر، بَرَش بی مثال است !ایکاشدلبرکممیدانست کهدراین گوشه ی دنیاکه نامش مازندران_بهشت_ایران_ استیکی هست هنوز درتابستانِ هرسال،.هرشب برروی بالکُن خانه باغ کنارِدرختچه های انگورِ خوش ...
دلبرجان:بیادوباره شروع کنیم و از ایندوباره ها بسازیم !دوباره بگوییم !دوباره ازتَهِ دل بخندیم !دوباره کمی لَجبازی کودکانه کنیم و کمی غُر بزنیم!دلبرجان:بیامثل قبل ، برویم روی بالکنِ خانه ی چوبی ِ دیدا جان ،زیر نوازش طلایی رنگ آفتاب کنار ِ گلدان های شمعدانی رنگارنگ،به مُتکایِ قرمز مخملی ،لَم بدهیم وزُل بزنیم به این همه زیبایی و از آرزوهای قشنگمان حرف بزنیم !یامثلایک کودک ِ سه ساله شَویم ودوباره با بوی نانِ داغِ مارجان ذوق کنی...
با سازِ عاشقانه هایت برقص!دورِ خودت حِصاری بکش از جنس ِ آرامش !چشم هایت را فقط به روی ِ زیبایی ها بازکن وگوش هایت را بامِلودیِ مهربانِ کائنات نوازش ده!خودت را دوست بدار،به خودت تِکیه کن وشانه به شانه ی خودت راه برو امانَه از مسیری کهبه روحت و وجودت آسیبی بِرَسد!به سَمتی حرکت کن کهتورا به آرامش دعوت میکند !به دنبالِ تایید و تَمجید و انتقاد دیگران نباش ،مهم خودت هستی و دلت!اَفسار زندگیت را مُحکمتر بگیر وبادِرایت قدَم ب...