یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
آسمان به این زیبایی را نگاه کن !یک تو کم داردیک من !حالچشمت را ببند و بی هَراس نزدیکم شوو دستت را به من بدهتاچون دوپرنده ی مهاجر و عاشق ،بال بگشاییم وبه اوجِدلدادگی !...
دستت را به من بده !می خواهم بِبرَمت دورِ تمام این شهربِگردانَمت!می خواهم شانه به شانه اَت در تمام ِخیابان ها و کوچه پَس کوچه های شهردرمقابل هزاران نگاه زُل زده ی حسود،باعشققدم بزنم وباصدای بلندشعرِ دلبرانهبخوانم تا همه بفهمند این همان آشنایِ غریبِدیروزم بود کهامروز شده تِکّه ای ازوجودم !دستت را به من بده تاهمه به چشمِ خود ببیند که تو فقطتنها دلیل ِ شاعرشدنم بودی ای آشناترین یار!.......
دلبرم.مثل یک خوشه ی انگور ِ شیرین و ملَسمیماند!کافیست که بخنددتابفهمی عسل شیرین تراست یااین انگور ِ شادابِ بهار!دلبرماهلِ دل است !اهلِ خوش طبعی و اهل بگو مَگوهای ِریزو دُرُشت ِ دلدادگیست !گر که بگویم از آن مهربان قلبشبگمانمعَیاردر، بَرَش بی مثال است !ایکاشدلبرکممیدانست کهدراین گوشه ی دنیاکه نامش مازندران_بهشت_ایران_ استیکی هست هنوز درتابستانِ هرسال،.هرشب برروی بالکُن خانه باغ کنارِدرختچه های انگورِ خوش ...
دلبرجان:بیادوباره شروع کنیم و از ایندوباره ها بسازیم !دوباره بگوییم !دوباره ازتَهِ دل بخندیم !دوباره کمی لَجبازی کودکانه کنیم و کمی غُر بزنیم!دلبرجان:بیامثل قبل ، برویم روی بالکنِ خانه ی چوبی ِ دیدا جان ،زیر نوازش طلایی رنگ آفتاب کنار ِ گلدان های شمعدانی رنگارنگ،به مُتکایِ قرمز مخملی ،لَم بدهیم وزُل بزنیم به این همه زیبایی و از آرزوهای قشنگمان حرف بزنیم !یامثلایک کودک ِ سه ساله شَویم ودوباره با بوی نانِ داغِ مارجان ذوق کنی...
با سازِ عاشقانه هایت برقص!دورِ خودت حِصاری بکش از جنس ِ آرامش !چشم هایت را فقط به روی ِ زیبایی ها بازکن وگوش هایت را بامِلودیِ مهربانِ کائنات نوازش ده!خودت را دوست بدار،به خودت تِکیه کن وشانه به شانه ی خودت راه برو امانَه از مسیری کهبه روحت و وجودت آسیبی بِرَسد!به سَمتی حرکت کن کهتورا به آرامش دعوت میکند !به دنبالِ تایید و تَمجید و انتقاد دیگران نباش ،مهم خودت هستی و دلت!اَفسار زندگیت را مُحکمتر بگیر وبادِرایت قدَم ب...