شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
🌿یهو از خواب پریدم.دست هام یخ کرده بود و صورتم خیس عرق شده بود.کورکورانه رد نور ماه رو دنبال کردم که از لای پرده میومد تو اتاق. به گمونم شب از نیمه گذشته بود.نمی دونم چی، یهو بیدارم کرد. شاید خواب بد دیدم یا شایدم صدای آهنگ ملایمی که از تو هندزفری میومد، منو هوشیار کرده بود. چراغ گوشیمو روشن کردم تا بیشتر از این چشمام اذیت نشه.یادم افتاد به قبل خواب رفتنم که داشتم آهنگ گوش می دادم. از همون آهنگ های مشترک که یار از دست رفته ات رو صاف م...
گفتم که عاشقت شده ام و دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم تو بایقین به رفتن خود فکر می کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم...
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیمبه خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اماپیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاکبه نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ستدر به در در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویمدیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم ...
و شهریورعاشقی بودمردد بین ماندن و رفتنمسافری کهبا یک چمدان می آیدو با یک چتر می رود... ...
گاهی به سرم می زندگاهی دلمپر می کند کاسه ی خواهش را ؛ لبریزبیچاره پای منمانده مردداز کدامین پرتگاهخودش را پرت کند پایین !...
مرموز و قدمقدمقدممیآیدامروزکهمنمرددممیآیدبامنچهپدرکشتگیدارداوازعشقبدمبدمبدممیآید...
او دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانمآبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارمآنقدر از عشقت نوشتم کهما دسته جمعی عاشقت هستیمدروازه ی این شهرِ عاشق راجز تو به روی هر کسی بستیمبارانِ امشب بهتر از قبل استجوری که فکرش را نمیکردیآبان خبرهای خوشی داردشاید به پای قصه برگردی...