شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من مرغ بی ترانه ام آزاد کن مراویرانه ی زمانه ام آباد کن مراشبها غم تو همدم تنهایی منستهممراه غم بیا و شبی شاد کن مرا...
دارد لب من تشنگی بوسه ی بسیارچون مزرعه ی خشک، که دارد غم باران...
ما کاروان کوچک همراه بوده ایمای اف بر این طلاقکز تند باد اوناگه چراغ قافله خاموش می شودوندر شبی سیاهدر شوره زار عمرهر یک ز ما به کوره رهی می رود غریبوز یاد روزگار فراموش می شود!...
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباستنرگس شود افسرده چو در آب نباشد...
در این خرابه ️ندانم چگونه خانه گرفتی...
گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من ...
دی و بهمن ز گرد راه رسیدشد زمستان و کوچهها یخ بست دانه دانه چو پنبههای لطیفبرف بارید و بر درخت نشستشاخههای ظریف شب بو رابرف سنگین بی حساب شکستطفل ذوقم بهانه جویی کرد که گل زرد و ارغوانی کو وقت اسفند و گل دوباره شکفتباغ زیبا شد و بهار آمدبرگ را دانههای باران شست آب رفته به جویبار آمد...
وای بر من تو همانی که امیدم بودی؟تو همان چشم سیه دلبر افسونگر من؟هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنممی دود یاد خطاهای تو در باور منوای این یاد گنه خیز جنون آلودهآهنین چنگ فرو برده در اندیشه منترسم این یاد روانسوز که در جان زده چنگاز سر خشم به تلخی بکند ریشه مندر خیالم چه نشستی به تباهی؟برخیزتا که جان را ز غم یاد تو آزاد کنمپنجه اهرمنی را ز گلویم بردارتا به چاهی روم از ننگ تو فریاد کنم...
* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/...
وای بر من / تو همانی که امیدم بودی!؟...