پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من از خستگی هایم هم خسته شده اماز بی پنا هی هایممن حتی از خودم هم فرار میکنم از احساساتم من در هیاهوی این تلاطم حال ویران خویش دست و پا میزنم مرگ را صدا میکنم من طناب دار یک زندان فرسوده در دورترین نقطه شهر را می خواهم......
خیلی ترسناکهاینکه توی نوجوونی باشی؛انگار توی یه دریای بزرگ بین بچگی و بزرگی در حال دست و پا زدنی و سعی میکنی غرق نشی...میترسم...که یه روزی توانم تموم بشه و کسی نتونه دستمو بگیره.....کسی نباشه....شاید هم دووم بیارم ولی...میخواستم زندگیم....معناش....چیزی بیشتر از دووم آوردن باشه...به جایی رسیدم که میگم چوخ بیلَن چوخ چَکَربزرگ شدن ترسناکه چون بیشتر میفهمی...یه وقتایی لازمه نشنوی...نبینی...ندونی...اونجوری آرومتری...ولی من از این...
.من سکوتمسکوتِ ایستگاه پس از رفتنِ مسافری با قطارمن نگاهم...نگاهِ مانده به ناکجا در لحظه ی باورِ تنهایی.من اشکم،اشکی که با دستانِ به راه مانده یِ دختری عاشق که چاره ای جز رفتن نداشت پاک شد.من آهم،آهی عمیق و جان سوز که سال ها بعد در تنهایی کشیده خواهد شد .......
دنیا همیشه زیبا نیست، بودن ها هیچوقت به اندازه نبودن ها پر رنگ نیست، سیاهی یعنی سیاهی و روشنایی به معنای نبودن سیاهیست، و شاید هر چقدرهم چشم هایمان را بشوییم همه چیز را غمگین تر ببینیم، دنیا سراسر ظلم است، پرنده ها به اشیانیشان نمیرسند و غم برای همیشه همان غم میماند.شاید زندگی همین است تحمل کردن بی چون و چرای دنیای ترسناک و حمل کردن کوله بار سنگینی از ارزوهایی که ارزو ماندند احتمالا رنج کشیدن هدیه نابی از طرف زندگیست که بهایش با فرسوده شدن عمرم...
با رفتنت گمشده ترین پازل زندگیم رو پیدا کردم ولی گهگاهی زخم های قدیمی جوونه میزنه و میسوزونهدارم میسوزم از زخم هایی که خوردمتقصیر خودمهمیدونمنمیخوام هیچی برگرده از الانم راضیم راضی به رضای خدافقط گهگاهی میسوزم...
خیلی سخته ادای محکم بودن و در بیاری وقتی تو خودت فرو ریختی، خیلی سخته به اجبار لبخند بزنی وقتی تو قلبت گریه میکنی، خیلی سخته همه به خوشبختیت حسرت بخورن وقتی خودت میدونی کم آوردی، خیلی سخته همه فکر کنن تو خوابی اما کل شب با بالشتت حرف بزنی و گریه کنی، خیلی سخته زندگی کنی ولی خیلی وقت باشه که، واسه خودت مرده باشی.خیلی سخته... ...
وقتی بغضم شکسته شدو نفس هایمغرق شد در اندوه و بی تابیفقط سکوت با من بود.گاهگاهی که تنمخسته از لحظه هابه سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده میشدشب هایی که بالشمخیس میشد از اشک شبانه حسرتفقط سکوت با من بود.......
همیشه یه روز بین خوشیا و خوشحالیامون یه اتفاقی میوفته که لبخند روی لبمون و تبدیل به اشک توی چشممون میکنه یه روزی یه ضربه ای میخوریم که جای کبودیش تا سال ها میمونهضربه ای که فراموش کردنش خیلی سختهتحمل کردنش سخت تر...
خیالت راحت شد پاییز آمدی و روزها را کوتاه کردی من ماندم و غم های بی پایان وشب هایی که قصد صبح شدن ندارند وشب زنده داری هایی که فقط ماه نظاره گر آن بودوغم هوایی که فقط خدا می داند آمدی و خاطرات تلخ را با خود آوردیآمدی و یاد رفتگان را زنده کردی خیالت راحت شد پاییز با آمدنت درختان باغ مان خشکید وگنجشکها از بیم سرما و مرگ آواره شدندبا آمدنت کاج ها فرمانروا شدند و سَروها خُشکیدند خیالت راحت شد پاییز 🍁.......
نمیدانم اکنون که برایت مینویسم خاک با چهره ی زیبایت چه کردهنمیدانم شادی یا غمگینسخت بود از دست دادنتتو نیز رفتی و قلب مرا با خود بردیمن ماندم و قطره های اشک که گونه هایم را در بر میگیرد:(...
دلم تنگ است ...برای کسی که نه میشه او را خواست نه میشه او را داشت ...فقط میشود سخت برای او دلتنگ بودو در حسرت داشتنش سوخت :)...
رایا ی آیندهامشب فهمیدم همه منتظر نمی مونن تا پیر بشن بعد بمیرن یا منتظر نمیمونن خدایی نکرده تصادف کنن یا مریض بشن بمیرن؛فهمیدم گاهی وقتا،بعضیا،یه جوری میمیرن که فکرشم نمی تونی بکنی:(من یه پسری میشناختم،ازش فقط اسمشو میدونستم و عکسش؛که اونم...بچه فقط 6،7 ماهش بود...قسم می خورم عکسشو دیدن چشمش زدن...فردای روزی که عکسشو دیده بودن بعضیا،مامانش اومد گفت بردیمش بیمارستان...ویروس زده بود به قلب طفل معصوم...همون شب،خاله اش اومد گفت از پیشم...
دل است دیگربر هوای بیقرار یادها می شکندمی بازد می بارد ...و بر قرار بی وفایروزگار می ماندمی سازد می سوزد و می سوزد…...
چطور ممکن است در جسمی به این کوچکی، این همه بی نهایت وجود داشته باشد؟بی نهایت اندوه، بی نهایت دلتنگی، بی نهایت حسرت....
ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد،اما هرچه باشد ریسمان پاره ای است!شاید ما هم دوباره همدیگر را دیدار کنیماما در آنجا که ترکم کردیهرگز دوباره مرا نخواهی یافت!...
مرگ آدم هایی که دوستشون داری، سخت ترین چیزیه که میتونی تجربه کنی یه فقدان بی پایان... زندگیت یه شکل دیگه میشه. هر روز بیدار میشی اول یادت میاد اون مُرده راه میری میخندی حرف میزنی زندگی میکنی اما همش یادت میاد اون نیست یه بخشی از زندگیت و خاطراتت ازبین رفته یه چیزی گم کردی تو زندگیت .....
باید باور کنیم تنهایی،تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته ایکه در خلوت خانه پیر می شوی و سال هاییکه ثانیه به ثانیه از سر گذشته است ...تازه،تازه پی می بریم،که تنهایی،تلخ ترین بلای بودن نیست ...چیزهای بدتری هم هست...دیر آمدن ! دیر آمدن!...
قسمت غم انگیز تنهایی، بی پناهی است؛این که یک شب، یک روز، یک جایی دلت بخواهد از همه دردهای دنیا پناه ببری به آغوشی، نوازشی، گفتگویی، درست می شَوَدی، بوسه ای، حضوری، دیداری... و هیچکس هیچ جای جهانت نباشد. بار دنیا و آدمهایش بیفتد روی شانه های نحیفت، به هر طرف که نگاه کنی آیه های عذاب به سمتت دوان باشد، پناه همه باشی به قدر بضاعت دلت، عالم و آدم را مراقبت کنی و کسی نباشد که بارت را از شانه ات بردارد. تنهایی چه قدر بی پناهی است......
قسمت غم انگیز تنهایی، بی پناهی است؛این که یک شب، یک روز، یک جایی دلت بخواهد از همه دردهای دنیا پناه ببری به آغوشی، نوازشی، گفتگویی، ،بوسه ای، حضوری، دیداری... و هیچکس هیچ جای جهانت نباشد. بار دنیا و آدمهایش بیفتد روی شانه های نحیفت، به هر طرف که نگاه کنی آیه های عذاب به سمتت دوان باشد، پناه همه باشی به قدر بضاعت دلت، عالم و آدم را مراقبت کنی و کسی نباشد که بارت را از شانه ات بردارد. تنهایی چه قدر بی پناهی 💔...
نمیدونم چرا ولی انگار بعضی شبا ضعیف میشم انقد ضعیف که تا یکی بگه بالای چشمت آبرو هست چشمام شروع میکن به باریدن نهایتن از این شبا کم پیش میاد ولی خب همین کم هم قد صدسال میگذره امشب از همون شباست از شبای که بخاطر ی اخم گریه عم میگیره نمیتونم کاری بکنم امیدوارم بگذره تموم بشه امشب .....
اجازه بده کمے خودم را معنا کنم، من یک تماس بے پاسخم، یک پیام کہ دریافت کننده بدون اینکہ بخواند حذفش کرده است،یک نخ سیگار کہ اشتباهے از سمت فیلتر روشن شده، یک پنجره کہ آن سویش دیوار کشیده اند،یک کارت عابر بانک گم شده کہ صاحبش مسدودش کرده، یک تقویم آکبند سلفن کشیده شده برای دو سالِ پیش، یک فیلم در حال پخش برای بیننده ای کہ خوابش برده، یک آینہ تہ انبار رو بہ دیوار.یک نیمہ تمام، یک بہ ثمر نرسیده، یک جملہ ختم شده بہ سہ نقطہ :)!🫧...
بعضی وقتها روبروی آینه می ایستم…خودم را در آن می بینم …دستم را روی شانه هایش می گذارمو می گویم: . . . . چه طاقتی دارد … دلت …...
گاهی حوصله ی خودم را هم ندارم ...خودم را بر می دارم می برم یک گوشه ی خلوت جا می گذارم ...جایی که دستِ هیچ کس به من و بی حوصلگی هایم نرسد ...جایی که ریشه ی تنهایی ام تا هسته ی زمینش برسد و خلوتِ یک نفره ام آنقدر عمیق شود که دیگر نگرانِ هبوط و بی سرانجامی نباشم ...خسته ام ...خسته از تلاش برایِ جا نماندن از قافله ای که خودشان هم نمی دانند از جانِ خودشان چه می خواهند ...خسته از تنهایی میانِ جمعیتی بیگانه و خواب زده ...ترجیح می دهم میانِ...
امید چیزی ک سال از دستش دادم امید به زندگی امید به زنده بودن امید به بهتر شدن امید به فردای خوب و.. امید فقط یه قصه بود و هیچ وقت وجود نداشت زندگی بعضی وقتا انقد تلخ میشه حتی تو بهترین شرایط کنار ادمایی که دوستون داری هستی همه چی خوبه همه هواتو دارن ولی یهو اون ناامید میاد تو تنت و انگار ادم خاموش میشه از ذوق از خوشحالی از حال خوب متوجه نمیشی که الان خوبی یانه ولی میدونی هیچی سر جاش نیست و این بدترین چیزی ممکنه ..شب عیدی .....
زندگی ام در سه جمله خلاصه میشود:گذشته ای که مانند خانه ای خراب بنا شداکنون که پس لرزه ای خانه ام را ویران کردو آینده ای که قرار است با آوارگی سر کنم...
دلتنگی هایم ، اشک هایم ، غر زدن هایم ؛همه اش بماند برای بعد...تو از وجدانت بگو؟!وقتی دست های یکی دیگر را گرفتی،درد اش آمد؟ یا حالا که با کسی دیگر بلند بلند میخندی حالش خوب است ؟ اصلا مرا به یاد دارد ؟ دوست داشتنم را دم گوش ات زمزمه می کند ؟ یا نکند او هم با من مُرده است؟ فرشته مقتدر...
بابا میگم خسته نشدی تو خسته نمیشی از دوری من که دارم میمیرم من که نمیتونم تحمل کنم اگه برای اخرین بار وقتی چشمات باز بود میومدم کنارت بهت میگفتم نرو چطور میخوای ترکمون کنی بعدشم بغلت میکردم ولی چرا اینکارو نکردم چرا ترسیدم چرا نیومدم جلو چرا فقط نگات کردم باید حرف میزدم ولی انگار زبونم بند اومده بود من در کمال ناباوری تو رو از دست دادم و بعد تو خودمو . ..!+...
هوای جمعه هق هق بغض شکننده ایست خیره در نگاهی دور که واژه ها را از حنجرهء خیال به نگارش ِ عمیق دلتنگی میکشاند و بر دفتر سپید اندوه شعر حزین جدایی می سراید جای خالی تو ...شعر نمیشود که سطر های انتظار سیاه را دونه به دونه پر کند جای خالی تو ذره ذره تار و پود جان مرا در بغض ِ کوری میشکند ، آئینه هرگز دروغ نخواهد گفتمن به تو خیره ام و او سرگذشت غمگین ِ اندوهم را به نمایش می گذارد ......
دلم می سوزد برای مادرانی که نوازش ها و حسرت ها ،ارامش ، مسافرت هایی را که نرفته اند و تجربه نکرده اند،و در اوج حسرت غریبانه با اشک ارام شده اند،و خیری از روزگار و همسر خود ندیده اند.. و در اخر با سوختن،ساختن،ماندن، ..با ذره ،ذره از دست دادن جانشان که تاوان مادر بودنشان است … در اغوش خاک به ارامش می رسند..به جرم مادر بودن پناهی درین کبود ،نوبسنده...
من صد سال است که مرده اماز من فقط نگاهی مانده بی فروغآهی مانده پر حسرت سینه ای مانده پر درداستخوانهایی مانده شکنندهمن سالهاست که مرده ام صدایم را کسی نمی شنودقلبم را کسی لرزاند که عشق در جانم خون بدواند وعاقبت به مشتی خاک بدل شدمن صد سال است که مرده ام دیشب بر مزار خالی خود فاتحه ای خواندمحتی دیگر روحی نیز وجود ندارد که شاد شود...
تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی. و لی این که با افعال گذشته از تو یاد می کنم،غم انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده ام.خاک کردن کسی که درکنارت زندگی میکند خیلی دردناک است اوبرای تومرده است حتی اگر هر روز اورا درخانه ببینیآری گاهی برای بودن دیرمیشود نویسنده عطیه چک نژادیان...
گاه در وجودمان بهقبرستانی محتاجیمبرای چیز هایی کهدرونمان میمیرند...نویسنده عطیه چک نژادیان...
و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمى بینینه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمدنه یک کتابِ نیمه باز، کنار تختنه آن چمدان کهنه زیر پله هانه چروک پرده اینه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبزنه بوى عطرینه خطینه شعرینه خاطره اینه حتى عکسیکدام عکس تسکینت می دهد،وقتى کسی دیگر در آن نمی خندد؟...
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیدهدر تکاپوی افکارم، شاخه هایی از امید دیده می شد، اما چه فایده؟ کاسه ی صبرم نیز لبریز شده و هردم امکان دارد فرو بپاشد. خونسرد به نظر می آیم، اما عالم دیگر برایم تعریف و معیاری ندارد.تنهایی، امانم را بریده است. دیگر گوش شنوایی، محرم خلوت ه...
قند تلخ ؟!حکایت کله قندی است که روزگاری به انتظار نشسته بود در دُکان پیرمردی فرتوت به امید روزی که در مجلس شادی عروس و دامادی ساییده شود و خوشحالی مردمانی را بنگرد که هنگام آری گفتن عروس به دامادش اشک شوق می ریزند و در بزم شادی شان شهد شیرینش را به ایشان هدیه دهد اما دریغ و صد افسوس که او را خریدند نه بزم شادی حالی که او رابه عزای جوانی در کنار چای تلخ به مردمان در سوگ تعارف کردند جوانی که همه ی آرزو هایش را در این دنیای عجوز گذاشته و در ...
هنگامی که کالبد مادرم را شکافتندگویی تمام دلش، برای من سوخته بود!دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شده امبگذار بهمن یخ زده نسیانمرا در کام خود فرو ببرد که اورا خوشبخت نکرده ام!من به آن خیانت کردماز این رو که هیچ وقت خوشبخت نبوده است......
اندوهم را از چشمانم بخوانحرفهایم را از بغضِ جامانده در قلبمو من خود زخم فراموش شده ای هستم، که آن را در پشتِ پرده ی لبخندم پنهان کرده امو قسم به اندوهی که زبانم را لال کرده، هرگاه آزرده و محنت زده ام، قلم بدست گرفته و کلماتی که سرشار از حسرت و رنج هستند را بر روی خطوط دفترم پیاده میکنم، تا یادم بماند روزی چه بر من گذشت.......