یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمى بینینه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمدنه یک کتابِ نیمه باز، کنار تختنه آن چمدان کهنه زیر پله هانه چروک پرده اینه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبزنه بوى عطرینه خطینه شعرینه خاطره اینه حتى عکسیکدام عکس تسکینت می دهد،وقتى کسی دیگر در آن نمی خندد؟...
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیدهدر تکاپوی افکارم، شاخه هایی از امید دیده می شد، اما چه فایده؟ کاسه ی صبرم نیز لبریز شده و هردم امکان دارد فرو بپاشد. خونسرد به نظر می آیم، اما عالم دیگر برایم تعریف و معیاری ندارد.تنهایی، امانم را بریده است. دیگر گوش شنوایی، محرم خلوت ه...
قند تلخ ؟!حکایت کله قندی است که روزگاری به انتظار نشسته بود در دُکان پیرمردی فرتوت به امید روزی که در مجلس شادی عروس و دامادی ساییده شود و خوشحالی مردمانی را بنگرد که هنگام آری گفتن عروس به دامادش اشک شوق می ریزند و در بزم شادی شان شهد شیرینش را به ایشان هدیه دهد اما دریغ و صد افسوس که او را خریدند نه بزم شادی حالی که او رابه عزای جوانی در کنار چای تلخ به مردمان در سوگ تعارف کردند جوانی که همه ی آرزو هایش را در این دنیای عجوز گذاشته و در ...
هنگامی که کالبد مادرم را شکافتندگویی تمام دلش، برای من سوخته بود!دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شده امبگذار بهمن یخ زده نسیانمرا در کام خود فرو ببرد که اورا خوشبخت نکرده ام!من به آن خیانت کردماز این رو که هیچ وقت خوشبخت نبوده است......
اندوهم را از چشمانم بخوانحرفهایم را از بغضِ جامانده در قلبمو من خود زخم فراموش شده ای هستم، که آن را در پشتِ پرده ی لبخندم پنهان کرده امو قسم به اندوهی که زبانم را لال کرده، هرگاه آزرده و محنت زده ام، قلم بدست گرفته و کلماتی که سرشار از حسرت و رنج هستند را بر روی خطوط دفترم پیاده میکنم، تا یادم بماند روزی چه بر من گذشت.......