شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کار کردن سخته، آدمو خسته می کنه، آدمو از تفریح و خوش گذرونی و رفت و آمد با دوست و آشنا عقب می ندازه و ممکنه نفهمی کل روزت چطوری شب شده.اما به این فکر نکن که هیچکس، مطلقا هیچکس نمی تونه وایسه تو صورتت و بگه چرا هیچی نشدی، چرا بی مصرفی، چرا زندگیت نظم نداره، فکر و خیال الکی هم نمی کنی، چون همیشه درگیر کار و پیشرفت زندگیتی.نویسنده:مائده حق ویردی...
دلش می خواست به تنهایی از آنجا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچ کس را نشناسد، که غریبه ها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلا آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخره ها باشند و پرنده ها .نویسنده:مائده حق ویردی...
من تنها هستم اما افسرده نه . من تنها هستم اما زندانی نه. من تنها هستم اما متنفر نه من تنها هستم اما غمگین نه. من تنها هستم ، اما خندانم اما سرحالم اما بانشاطم اما زنده ام زنده با امید، با شور، با عشق. عشق به خودم، به زندگی، به خلقت. من تنها هستم اما خدا را در وجودم حس میکنم.ابوالقاسم کریمی...
خواستم مانع شوم تا چاقوی زبانت از غلاف دهانت خارج شود؛خواستم تیزی کلمات را دستت ندهم تا سلاخی کنی دلم را !؟... اما دیدم فقط درد است که تورا به یادم می آورد...این بود که با لب ترک خورده افکارم، تشنه بدون آب رو به قبله عشق دراز کشیدم...✍️رضا کهنسال آستانی...
عزیز نخواه بگویم از آنروزی که زرفتنت خبرآوردندحالم به سان یعقوب که به دروغ برادران پیراهن آوردندعزیز نه؛ به من زتو دوستان خبرخونین تر از پیراهن آوردندیوسفم گویند عزیزمصری اما از دلت خبری دیگر آوردند✍️ رضا کهنسال آستانی...
بعد سالها دریافتمکه در درون قلب زمستانی م ؛ تابستانی سوزنده وجوددارد که یخ احساسم را آب میکندوپائیز خاطراتی که ریزش برگهای سیاه درختانش اندکی سپیدی به جای میگذارد. امان از عشق...✍️رضا کهنسال آستانی...
من همان نامه به مقصد نرسیده اممن همان کاغذ بارها نوشته ومچاله شده اممن همان مداد تراشیده به آخر رسیده اممن همان شعر ، غزل ، قصیده نسرائیده اممن همان جوانک خجالتیِ سخن به زبان نیاورده امواما تو مخاطب تمام این نوشته ها ، نگفته ها و نرسیده هایی...✍️ رضا کهنسال آستانی...
من هیچوقت تنها نیستم...همه جا یادت ازگذشته بامن است با درد ودردی که تا آینده بامن است از یادت.من هیچوقت تنها نیستم...✍️ رضا کهنسال آستانی...
گاهی نمی توانم درست تشخیص بدهم اینکهمتن نامه های دیروزت واقعی بود!؟یا حرفهای امروزت !سالهاطول کشید تا باورش کنم...نویسنده نامه های دیروزت کجاست؟!آدم حرفهای امروزت را نمی شناسم!؟کاش از کاغذ کاهیِ دفتر مدرسه دیروزت بیرون نمی آمدی .✍️ رضا کهنسال آستانی...
از چوب شاخه درخت یادت برای روحم دسته تبری ساختم تا هرروز با آن به ریشه افکارم بزنم.عجب تیشه ای شده ای برای ریشه یادت !؟!✍️ رضا کهنسال آستانی...
گاهی جملات نگفته ای است که از گذشته می آید، امروز به حکم قلم به زبان حروف دَر می آید وفردا در کاغذ؛ خاطراتش خوانده میشود تا بماند به یادگار...✍️رضا کهنسال آستانی...
من وتوکه هیچوقت ما نشدیم...حاصل جمع ما باهیچ معادله ای درست درنیامد!؟راستی طبق قانون ریاضی تو درکنار او حاصل جمعش چه درآمد؟من که هنوز تک رقمی هستم...✍️رضا کهنسال آستانی...
تومعنای درست آیه شریفه علاقه از سوره دوست داشتن در کتاب مقدس عشق نبودی.معبودم؛ از کتاب مقدس عشق ت هم مایوس شدم.وقتی مُعَبران بجای مُفصران آیه هایش راتفصیر کردند. باید چله بنشینم ، کتاب عشق به سر بگیرم .آیه اول سوره رنج، درد را تاصبح زمزمه کنم تا خودت چاره ای نازل کنی.✍️ رضا کهنسال آستانی...
بارها دلم برای تو تنگ شده ، بارها خواستم تو را ببینم، بارها وسوسه شدم توراازدور نگاه کنمامامتاسفانه شما نگذاشتتو صاحب خانه دلم بود واما شما مستاجر خاطراتم است...✍️رضا کهنسال آستانی...
پرسه هایم را از کوچه خیالت جمع کردم وقتی پنجره ا ی را باز ندیدم برای دیدن وشنیدنم ؛ وتورا در خیابانی پرتردد وشلوغ یافتم پراز آلودگی های صوتی...✍️رضا کهنسال آستانی...
دیروز ظهر؛ گرمای حضورت مراسوزاندوعصر،سوز قرار به نبودنت از لابلای سخنانت.باطلوع صبح؛ امروز مسافری هستم ، جان سالم به دَر بُرده ازکولاک افکار دیشبت.پتوی خاطرات خُوشَم را بده خوابم می آید ، هرچند جای خوابم درد میکند، بااینکه میدانم قَد دوست داشتن من بلندتَرست وپای خیالم از آن بیرون میزند.بازهم به من؛ دعوتی دلیل سوزش پلکهایم...✍️رضا کهنسال آستانی...
بگو دوستم داری تا به قلم ؛ شعرهایم زبان شوند برای توئیکه هیچگاه زبان نگاهم رانفهمیدی و منی که هیچوقت زبان گفتن نداشتماین تنها فرصت من است کنار ایستگاه قطار زمان ؛ دل دل نکن چمدان هایت قبل از تو براه افتادند...✍️رضا کهنسال آستانی...
فکر تو تمام اقیانوس افکارم را دربرگرفته ...واما من حتی در برکه خیالت نمیگنجم لحظه ای...✍️رضا کهنسال آستانی...
آه از سوز نِی ُوچوپانی بدون گَله...مادر؛ این عاشقی هرشب پسرت را میکُشد و روز جسدش را دیار به دیار می چرخاند ارباب صاحب گله !؟✍️رضا کهنسال آستانی...
امان از چشمانت که مرا می کِشد وفغان از زبانت که مرا می کُشد!؟کدام را باور کنم؛ خواستن نگاهت رایا نخواستن کلامت را!؟گفتی در گذشته ات جایی ندارم!؟پس بگودر حال م چه میکنی ای ماندگار در آینده ام !؟✍️رضا کهنسال آستانی...
✍ نویسنבہ : مهבے سلمانے 🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅 یہ اבم عاقل یہ سهم پاک פּ بבون استرس رو با یہ سهم کثی؋ کہ پر از عذاب وجבان פּ ضرر פּ تاوانہ عوض نمیکنه💔 بعضیا هستن میتونن ازבواج کنن ولے عاבت کرבن بہ حروم خوری...😔 بہ اینکہ از اینو اون لذت ببرن،بہ اینکہ برن پیوے בختراے مختل؋ و... ؋کر میکنن زرنگے اینکارا...نمیבونن هرچقבر از حرام لذت ببرن همونقבر سهم حلالشون کم פּ زنבگے اینבشون سرב میشه... واقعا בلم برا پسرایے کہ בوست בختر בارن میسوزه...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندودرآن لحظه سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای کسی ندارد ؛ به جاده ای به نام مرگ. که ماهم روزی از آن عبور خواهیم کرد ؛ سوال اینجاست آنروز چه کسی جای امروز ما خواهد ایستاد...✍️رضاکهنسال آستانی...
میترسم!ازانسان هایی که فقط نام انسان را یدک می کشند!همان ها،که باید برگردند وپشت سرشان رانگاه کنند شایدآبرویِ ریخته شده ی کسی به آنها خیره شده باشد؛همان هاکه تمامِ دغدغه شان، بهشتی ست نامعلوم، وجهنم حقیقی را باقضاوت های نابه جایشان پیش رویت قرارمیدهند؛همان هاکه باتوجه به شنیده هایشان برایت حکم صادر میکنند، وبی آن که ازحال وچگونگی ات بدانند، حکمشان را اجرا میکنند؛ازقضاوت هیچ ترسی ندارند، اما ازجهنم میترسند.درعجبم!ازآنهای...
غبار بر دل نشسته من؛کاش میتوانستم فریاد بزنم که دلیل لبخندِ کمرنگ شده این روزهایم شده ای ، کاش میتوانستم دخترک پر شور هیجان دیروزم را دوباره پیدا کنم ،کاش میتوانستم بار دیگر شوقت را در دلم زنده کنم.اما تو بگو ؛ چه کنم؟ با قلبی که غبار نشین شده؟ ✍سارا عبدی...
وقتی یکیو دوستش داری و نداریش؛شبیه آدمی میشی که گمشده ای داره.هر جا میری ناخودآگاه چشمات دنبالش میگرده،شماره ناشناسی که به گوشیت زنگ میزنه اولین آدمی که به ذهنت میاد؛اونه ، کم کم میشه یه غم، یه جای خالی تو قلبت،یه فکر همیشگی گوشه ذهنت، یه خلاء تو زندگیت.یه وقت هایی ازش خسته میشیو به دنبال جایی میگردی که برای چند لحظه ای از فکرش رها بشی.✍سارا عبدی...
هیچ وقت غرورتو فدای آدمی که فکر میکنی دوستت داره نکن؛ آدما وقتی کسی رو دوست داشته باشند هیچ وقت به خودشون اجازه نمیدن کاری رو انجام بدن که تو به خاطرش از غرورت بگذری.✍سارا عبدی...
تو حرف هاش گفت؛ داری از رویا عبور میکنی و به واقعیت میرسی.شاید فقط لازم بود این جمله رو بشنوم و بغضی که یه مدت ته نشین شده بود بشکنه.با چشمایی که اشک تارشون کرده بود، صدایی که میلرزید بهش گفتم؛ یه سری از رویاها، نمیتونن به واقعیت تبدیل بشن،یه بخشی از رویاها؛ انقدر دورهستن که نمیتونی بهشون برسی.یه چیزایی تو رویا قشنگه ، از دور، محال ، دست نیافتنی؛)✍سارا عبدی...
تویی که اینو میخونیمیدونم گاهی اوقات از خوب بودن خسته میشیمن بابت تموم خوش قلبی های صادقانت ازت ممنونممرسی که نماد قشنگی دنیا هستییاسمن معین فر...
تو خبر نداشتی و من درگیرت شده بودم آنجا که در تمام روزمرگی هایم بودی، آنجا که دلتنگیت مدام مرا قلقلک میداد تا سمتت بیایم ، آنجا که گوشم شنوایی سخنی غیر از تو نبود، آنجا که رنجت روحم را در هم میریخت؛ من دچارت شده بودمو چه تلخ که تو نمیدانستی.!✍سارا عبدی...
یه چیزایی هست که مالِ خودِ آدمه،مثلِ دل مشغولی های یهویی که گریبان گیرت میکنه،مثل نگاه های بی هوا که دلتو میلرزونه،نگرانی های بی دلیل، دلتنگی هایِ آخر شبی، آهنگ هایی که تنهایی گوش میدی ، مثلِ لحظه های که غافل میشی از جهان اطرافت و چیزی نیست های پر از حرفه و حرف هایی که نمیخوای شنونده داشته باشه.یه چیز هایی هست که مالِ خوده آدمه مثلِ ردِ پای احساسی که کسی لمسش نکرد.✍سارا عبدی...
یه جایی از زندگی دلت میخواد روبه روی آدما قرار بگیری و فریاد بزنی که توان شنیدنشونو نداری،یه جایی خسته میشی از تکیه گاه شدن،دلت میخواد خودت تکیه گاهی داشته باشی تا بهش پناه ببری .یه جایی از زندگی باید بری تا ببینی کی برای برگشتت منتظره؟!کی میتونه منتظرت باشه تا حالت خوب بشه؟تا ببینی دوست داشتن کی واقعی بوده؟بدونی آدما میتونن تورو با همه رنج هات دوستت داشته باشن یا نه تو رو صرفا منبعی برای حال خوب خودشون میدونن؟!آره یه وقت هایی باید بری ؛)...
تو در من چیزی نبودی،جز یک تصور شیرین که حال ؛ دلم نمیخواهد برایش ریسک کنم و بر مبنای شاید تلخش کنم.پس برایم یک تصور بمان،بمان و بگذار با دیدنت،با فکرت،با خاطراتی که تو درجریانش نیستی و برای من خاطره میماند ؛ یک لبخند روی لب هایم بنشیند و یادم آید که به گمانم این تصور شیرین را زمانی دوست داشتم وشاید دلتنگش باشم.✍سارا عبدی...
راستی به این فکر کردی که چی میشه یهو غریبه میشیم؟ با خودمون، با احساسمون، با قلبمون،با عطری که همیشه میزدیم، با گلی که همیشه میخریدیم و آهنگی که همیشه گوش می کردیم یا بهتر بگم با آدمی که شاید یه روزی تنها دلیل برای بیدار شدن از خوابمون بود!چی میشه که دیگه قَبل برامون تکرار نمیشه؟! چیکار میکنیم با آدمی که پر رنگ ترین نقش رو تو زندگیمون داشته و الان هیچ کجای دنیامون رو رنگی نمیکنه؟چی میشه برای همدیگه آشنا ترین غریبه میشیم؟!✍سارا عبدی...
یه روز خیلی اتفاقی یکی یه اسمی رو صدا میکنه و این صدا تو رو از عالمی که خودتو غرقش کردی بیرون میاره؛ برای لحظه ای احساس میکنی قلبت نمیزنه،پلک نمیزنی،چیزی رو نمیشنوی،حتی به چیزی فکرم نمیکنی،اون لحظه است که هجوم حسرت باعث میشه مکث کنی و یادت بیاد چقدر شنیدن این اسم از زبون کس دیگه ای میتونه رو قلبت ترک بندازه، اونجاست که احساس میکنی ته خط همه راهایی که میتونستی بری و اما نرفتی، حرف هایی که میشد بزنی و نزدی قرار گرفتی ؛)✍سارا عبدی...
گاهی باید اجازه دهیم تا برایمان پیش بیایید،گاهی باید باور کنیم و دست از جنگیدن با سرنوشت برداریم؛باید باور کنیم ؛گاهی نمیشود برای زندگیمان؛اما ،اگر، باید ، نباید و...مشخص کنیم ؛گاهی باید رها کرد ،رها شد از تمام تار پود هایی که به دور خود پیچیده ایم و...از تمام باید و نباید های زندگیمان!سارا عبدی...
نمیدانم این قضیه باید ناراحتم کند یا خوشحال؟اینکه همیشه نگاه من به مسائل اطرافم فراتر از چیزی بود که سنم ایجاد میکرد همراه با تمام شور و اشتیاقی که در من جوانه میزد در جدالی نابرابر ریشه منطقم سبزتر و سبز تر میشد، همچون سایه ای در برابر احساساتم مقاومت میکرد.اما حال سوز ترس تمام وجودم را در برگرفته؛ترس اشتباه نکردن، ترس ریسک نکردن ،ترس طی نکردن اشتباهی یک مسیر!شاید بزرگ ترین اشتباهی که من دچارش شده باشم؛این باشد که هرگز اجازه اشتباه کردن را ...
این عادلانه نیست! همه دغدغه ی ذهنی من شده تو،ولی خودت چیزی راجعبش نمیدونی!این عادلانه نیست روزی چند بار تصمیم میگیرم که بهت فکر نکنم بعد گذشته ساعت ها به خودم میام و میبینم بدون اینکه متوجه شم غرق در رویای تو شدم!این عادلانه نیست همون لحظه که میبینمت دلتنگ تر از قبل میشم!اینکه هر بار دیدنت بیشتر دور بودنتو بهم نشون میده اصلا خوب نیست!یه چیزایی اینجا باهم نمیخونه، مثل غرورمو قلبم یه سوالایی تو ذهنم هنوز بی جوابه!چرا اینطوری شد؟ اگه قرا...
امروز عصر که رو برگای خشک قدم میزدیم و من با هیجان داشتم از بازی دیشب حرف میزدم اون با اشتیاق بهم گوش میکرد که نگاه خیره اش باعث شد مکث کنم!با لبخندِ پر از سوال بهش گفتم چیزی شده؟!گفت : اگه روز اولی که سر کلاس دیدمت از کنارت رد میشدم خیلی چیزا ازت تو ذهنم هک میشد مثلا گرمای لبخندت، شور و هیجانت...یا نگاه عمیقت !ولی میدونی خوشحالم از اینکه اون روز رد نشدم و موندم تا اینجوری هر روز با دیدنت ، بیشتر و بیشتر کشفت کنم!هر روز که از کنار تو ...
وقتی به تو فکر میکنمشگفت زده میشومنگاهتصدایترنگ مویتخط لبتتمام اینها دست به دست هم می دهند تا مرا به سوی شگفتی بکشانند...
شاید بعد من هزاران نفر عاشقت شونداما هیچگاه، هیچکس همچو من آواره ات نخواهد بود......
ولی اونجور که من بلدت بودم هیشکی بلدت نیست اونجور که من منتظر اومدنت میشدم هیشکی انتظارتو نمی کشه اونجوری که من وجودمو برات گذاشتم هیشکی برات همه شو نمیذارهاونجور که من دوست داشتم هیچوقت هیچکس نمیتونه دوست داشته باشه تو اون آرامشی که کنار من داشتی کنار هیشکی پیدا نمیکنی اینو هیچوقت فراموش نکن...فرشته مقتدر آریل | Ariel...
بیا خودمان باشیمفردا نزدبک است شاید برای دیدن اندک فرصتی باشد کسی چه میداند..!نگارش : پروانه فرهی(پرر)۱۴صفر ۲ / تیر ۲۳...
امروز کمی سردمسر گشته و با دردم گر روی نمایی تولبخند فزون گرددشادی عیان گردداندوه درون منیکباره نهان گردد گر روی نمایی تو...!به قلم : پروانه فرهی(پرر)۱۴صفر ۲/ ۱۸تیر...
فرا می رسد روزی کهدر سطرهای یک کتاب زندگی کنیم... ***کاش آیندگانبا تبسم یاد ما کنند! زانا کوردستانی...
کتاب ها جان دارندکتاب خوان ها تماما این فلسفه رامیدانند و آگاهندتک به تک کلمات از روح نویسندهمنشا می گیرند و رو به کاغذ به نمایشگذاشته میشوند ....
ر.اعتمادی(رجبعلی اعتمادی):من از کودکی عاشق رمان بودم و همیشه در ذهنم داستان هایی طراحی می کردم ولی جرات اینکه وارد این قلمرو بشوم نداشتم اما آرزویم این بود که از من نیز که بخش رپرتاژهای مجله را می نوشتم، یک داستان کوتاه چاپ شود....
از پنجره به پیاده رویِ مملو از جمعیت نگاه کرد.گفت:میبینی،لباس هایی هستند کهراه می روند،دروغ می گویندعاشق می شوند،می میرند...کمتر لباسی بیرون است که درونش انسان وجود داشته باشد.به راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.نویسنده عطیه چک نژادیان...
وگاهی فقط خودت میدانی که چقدر ویرانه شدی، چقدر غیرقابل احیاوچقدر سوت وکورنویسنده عطیه چک نژادیان...
چه تلخ است به قصد پرواز، سقوط را تجربه کردننویسنده عطیه چک نژادیان...
او تند خو نبود آنها از سمت شکسته اش به او نزدیک میشدندنویسنده عطیه چک نژادیان...