سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال...
گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار...
توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند...
دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم...
خاری است درشت صحبت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد...
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز راشیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز راپیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هستمردم بی امتیاز و عاشق ممتاز را......
فریاد که سوز دل عیان نتوان کردبا کس سخن از داغ نهان نتوان کرداینها که من از جفای هجران دیدمیک شمه به سد سال بیان نتوان کرد...
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده ایمگرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده ایمگر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمندکز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده ایم......
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط میگفت خودم را کشتم و درمان خود کردم......
به هر جا می رسم افسانه ی عشق تو می گویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد...
من آن مرغم که افکندم به دام صدبلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را...
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز...
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
مرو که گر بروی خون من به گردن تست...
بهر دلم که درد کش و داغدار تستداروی صبر باید و آن در دیار تست...
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است...
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم...
روزی که نمانَد دِگری بر سر کویَت دانی که زِ اغیار وفادار ترم من...
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
من خنده زنم بر دل ، دل خنده زند بر من اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه من خنده زنم بر غم ، غم خنده کند بر من اینجاست که میخندد بیگانه به دیوانه من خنده کنم بر عقل او خنده کند بر من اینجاست که میخندد ویرانه به دیوانه من خنده کنم بر تو ، تو خنده کنی بر من اینجاست که میخندیم هر دو چو دو دیوانه من خنده کنم بر او ، او خنده کند بر من دیگر به چه میخندم دل رفت از این خانه...!!!...
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردممگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم...
خواهم آن عشقکه هستی ز سر ما ببرد... ️️️...
روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادارترم من...
تو هم از حد درازی ای شب اندوه!__________________________________کوته_شو!...
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید...
هرکه یار ماستمیل کشتن ما می کند.....
آماده ی صد گریه ام از اشتیاق کیست این؟...
عشاق را زبان شکایت بریده اند....
از برای تو چنین زارم و می دانی تو..!...
من نمی دانم که روزی چند بارم می کُشد......
عاشقی را رُکن اعظم بُردباری گفته اند...
ازو، نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم.....
من خود آزرده دلم،با دل خویشم بگذار......
بی رُخ جان پرورِجانان مَرا از جان چه حَظ ..؟!...
خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست.......
گِرد آن خانه بگردم که در او خلوتِ توست......
ترک ما کردیولی با هر که هستی یار باش......
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه......
ﻣﻦ ﺧﻨﺪه زﻧﻢ ﺑﺮ ﺩل، ﺩل ﺧﻨﺪه زﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندد ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندﯾﻢ ﻫﺮﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ می خندﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ...
درون دل به غیر از یار و فکرِ یار کِی گُنجد ؟...
مشتاق توأم چنان که مخمور به مِی......
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس استبیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بوداین عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصرپای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود...
من صید دیگری نشوم وحشی توأم اما تو هم برون مرو از صیدگاه من......
دَر مانده ام به درد دلِ بی علاجِ خویش ......
دل نیست کبوتر که چو برخاست ، نشیند......
نخستین شرط عشق است آزمودن ......
از پیِ بهبود ِدرد ِ ما دَوا سُودی نداشتهر که شُد بیمارِ دردِ عشق بهبودی نداشت...
رفتی وُ از فراقِ تواز پا درآمدم......
تویی که عزت ما می بری به کم محلی......