پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انگاه که برتو رسمبرایم بجای تمام بوسه ها اغوش ها لمس بودن ها بجای تمام دوستت دارم هایی که شرم مانع گفتن شد برایم پرتقال پوست بکن...
یادش بخیر!یک زمانی تمام دلخوشی مانبعد از مدرسه،همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود،که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم!آن موقع تمام دغدغه مان این بود که:\عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\عصرهایمان با لی لی و عمو زنجیرباف می گذشت...صبح ها امانمان نبود که دست وصورت بشوریم و یک لیوان شیرگرم و کمی نان و عسل که صبحانه هرروزمان بود را بخوریم و برویم با بچه های محله بازی کنیم!بعداز غذا پیشبندی می بستیم و می خ...
اولین بار که دیدمش...تو جشنواره شُعَرا بود...دستم خورد به لیوان آب پرتقالریخت رو پیرهن سفیدِ زیر کتش!رنگم پرید... لرزیدم! مثل همیشهگند زدم! همه یه جوری نگام کردن!ترسیده بودن... الکی که نبود!شاعرِ معروف بود! برنده جشنواره!داشت گریه م میگرفت که لبخندزد! دستمالی از جیبش بیرون کشیدو پیرهنشو پاک کرد! نگاهی بهکسایی که دورمون با تعجبجمع شده بودن انداخت وابرو بالا داد: چیزی نشده!چرا نگا میکنین؟!همه عقب رفتن. خواستم بگمببخش...
بین خودمون بمونهولی از زیر پرتقال ها که رد می شدی نگاهت کردم .انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه های خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی. بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب روی آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند. آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود......
☔️♡ برام پرتقال پوست کند...توی پیش دستی جلوم گذاشت و با ذوق گفت: بفرما! نوش جون♡خواستم بگم: ممنون! خودت بخور!من چیزای ترش شبا قبل از خوابنمیتونم بخورم... معده درد میگیرم!ولی وقتی دیدم چجوری منتظرهتا پرتقالی که با دستای خودشپوست کنده و پر پر کرده روبخورم، خندیدم و با اشتها پیشدستی رو جلو کشیدم: دست گلتدرد نکنه... چقد هوس کرده بودم:)♡قصه کوچولو 🍊🧡نویسنده: ریحانه غلامی...
نارنجی من!با رفتنت ناقص شد رنگ هایمحالا چگونه رنگ بزنمپرتقالِ دوست داشتنِ نقاشی ام را؟...
عشقمثل پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...به خیالت هیشکی نمی فهمه، اما بوی خنکِ پرتقالیش می پیچه همه جا و عالمو پر می کنه از عطرِ عاشقی و لبخند. عشقمثلِ پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...خودشم که نمونه، خاطره ی بوی پرتقال و بهشتش، تا ابد یادگاری می مونه توی حافظه ی دستات!...
اگر یک کلاغ چهل کلاغ استپس چرا کلاغ پشت پنجرهبه تو نگفتاز توت فرنگی تا پرتقالفصل فصل دلم برای تو تنگ بود...
از زیرِ پرتقال ها که رد می شدی، نگاهت کردم.انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه هایِ خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی...بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب رویِ آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند...آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چند لحظه به جریان افتاده بود.......
و تو بکرترین منظره ایمثل درخت پرتقالکه در پاییز به بار نشسته باشد...