شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار...
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود...
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست...
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام...
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو...
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبیبوسه از لب های گرم آرزو انگیز او...
برون نمیرود از خاطرَم خیالِ وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالَت...
افتادی اگر ز چشمِ مردم چون اشکدر چشم مَنی عزیز چون مردم چشم...
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
ای دل به سرد مهری دوران صبور باشکز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد...
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم...
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنمفغان که درکف من اختیاربایدو نیست...
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسیداز کتاب عمرما فصل شباب افتاده است...
آن که سودا زده چشم تو بوده است منمآن که چون آه به دنبال تو بوده است منم...
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است توییو آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم...
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم...
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم...
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی...
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوزمرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز...
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگراناول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم...
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُشچند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟...
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آهماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک......
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ توداده فلک سزایِ منتا چه بُود سزایِ تو ؟!...
تا تو به داد من رسیمن به خدا رسیده ام...
تا تو مراد من دهیکشته مرا فراق تو...