پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امشبی که آمده بودی به خواب منمن از غم فراق تو خوابم نبرده بود....
تنها چیزی که... این روزا میتانم دوست داشته باشم...آسمان اس...چون هنگامی که اینجا شب است... تو تماشاش میکنی... هنگامی که روز اس... من...از کابل....
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی...
یادش بخیر پارسال همین موقع صدای خنده هامان بلند بود اما حالا من ماندم و قاب عکسی با روبان مشکی🖤...
همین که خبر مرگ تو را شنیدم به روزگار خودم گرد مرگ پاشیدم خدا به مرد عاشق رحم کند لباس مشکی خود را به گریه پوشیدم...
و عمق عشق هیچ وقت درک نمیشود ، مگر در زمان فراق🖤...
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
ما وصل خواستیم و رقیبان فراق رانفرین سریع تر ز دعا مستجاب شد...
شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغنه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق...
و عمق عشقهیچوقت فهمیده نمی شودمگر در زمان فراق......
و عمق عشقهیچ وقت فهمیده نمی شودمگر در زمان فراق...
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟آتش بوَد فراقت...
تو چه دانیکه چهها کرد ،فراقت با من ...!...
تا تو مراد من دهیکشته مرا فراق تو...