پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزگارمصفحه ی شطرنج استو من آن شاه عاشقی کهبا هر نگاه سرد توکیش می شوماین بار که آمدیبه مرگ تدریجی ام پایان بدهبگو دوستم نداری ومرا مات کنمجید رفیع زاد...
فریبم مى دهى در بازى شطرنج و مى دانمدر آخر کیش و ماتت مى شوم با نقشه اى دیگروحیده مؤذنى«ترمه»...
نمیدانم نامش را چه بگذارم مرگ یا جنون ¿¡زمانی که در صفحه شطرنج زندگی شاهم را به ناچار به سربازان رقیبم تسلیم کردمو اینگونه بود که در زندگی کیش و مات شدم...
خسته شدم از قصه هات، از شیرینیِ دروغاتاز بازیای را به رات، پشت سر هم کیش و ماتمحبوبه خاکباز...
در زندگی، بر خلاف شطرنج، بازی بعد از کیش و مات هم ادامه پیدا می کند....
تو زیباترین تصویری و من صحنه دلخراشمتو وجود همیشه لازم؛من باشم یا نباشمتو عنصر جاودانگی و من آخرین لحظه حیاتمتو پیروز این بازی و من همیشه کیش و ماتم...
در تاریکی مطلق میان درختها نشسته بودم، تظاهر می کردم کلاغم، و به این فکر می کردم آیا آن ها که دوستمان داشتند و نشد یا نخواستیم یا نتوانستیم بخشی از جهان مشترک با آنان باشیم، آن ها که فراری دادیم و با اندوه به تماشای عبورشان نشستیم، از رد انگشتهای مهربانشان بر پوست پیر دل ما باخبرند؟داشتم به زیباترین مادیان دنیا فکر می کردم وقتی با چشمهای پر از علاقه نگاهم کرد و من آن قدر منجمد ماندم تا زیتون نگاهش به اشک زیباتر شود و برود. آه دختر، دختر غمگین...
کیش و ماتیم از طغیان شطّ رنج...