ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ...
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود نمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بدآهنگ است بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم، ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نستاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی او را ز در خانه براندیم
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو...
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمیخواهی
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند
دلی دارم قرار اما ندارد.........
تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید..! دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید..! نشستم باده خوردم ، خون گریستم، کنجی افتادم .. تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید..!
هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش
کاشکی سَر بشکَند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بَس جانکاه بود...
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی...... دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی در بگشا.....