تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت
باران می بارد و من در انتظار آمدنت ! عجب خیال باران خورده ای ...
حتی اگر خیال منی دوست دارمت ای آن که دوست دارمت اما ندارمت
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم : آری
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری
تنم می لرزد از احساس تنهایی نمی آیی؟ من آن بیدی نبودم با نسیمی لرزه بردارم
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
چه کردهای تو با دلم ؟ هوای توست در سرم ببین مرا که زندهام به عشق بوسه از لبت
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفت نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
تو تمنای من و یار من و جان منی پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم
نکند دست کسی دست تو را لمس کند کاش این دلهره اینقدر ، دل آزار نبود
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم
دلم بجز برای تو خدا خدا نمی کند
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟ که در آغوش تو خوابیدن و مردن عشق است