مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد نشانِ راه سلامت زِ من مپرس که عشق زمام خاطر بیاختیار من دارد!
ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شد پیکرم خاکستر هرآنچه می فرمود شد مثل بادی می وزد این روزگار لعنتی خاطرم آزرده تر تسلیم هرچه بود شد
همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد ...
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور مثلِ خواب دمِ صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت بروم تا سرِ کوه دورها آواییست که مرا می خواند...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد
امسال چه مست آمده است دیوانه شدهست و مِیپرست آمده است! آن شاخه که پشتِ باد را میخاراند شده، انگور به دست آمده است...
حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد
بیا... دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست… حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست…