سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مرا درشفاخانه ی آغوشت بستری کنتا با آرامبخشی از لبانت عاشقانه هایم رادر حصار بازوانتچُرت بزنمعلی مولایی...
(دلتنگ)در میان بازوانتدلتنگ تواممن به یک سقف فکر می کنم...فروغ گودرزی...
سرزمینی دارمبه وسعت پهنای بازوانتو دریاچه ای مواج در ان نگاهت و جنگلی باران خورده در ان آشفتگی گیسوان افراشته ات من پسرکی بازیگوشکه دوست دارد به هنگام تماشای امواج نگاه دل ارامتو خسته از بازی در جنگل گیسوانِ نم خورده از باران شب هنگام در تمامیت ارضی سرزمینش بخواب رود...
دلم یک عاشقیِ بی هوا می خواهداز آنها که قلبت را می لرزاندو اشکهایت را می پوشاند...دلم می خواهد سوار بر قطاری شومدر ایستگاه ناشناسی پیاده شومو تو بی هوا سر و کله ات پیدا شوددر آغوشم بگیریو چمدانِ نه چندان سنگینم رابه بهانه ی مردانگی ات حمل کنیو منتکیه داده بر بازوانتنگاهت کنمبا تمام زنانگی ام...
مانند سربازی که شلیک کرده،آخرین تیرش را،،،تسلیم می شومدر محاصره بازوانت. سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
دور از بازوانت،،،غریبِ \دور افتاده\ از وطنم... ♡در آغوشم بگیر! لیلا طیبی(رها)...
نفس کشیدن در بکرترین هوای مو خورده اتگم شدن در آبشار تا به کمر رسیده اتخوابیدن در امنیت اقامتگاه بازوانت..تمام آرزوهای مردی است که می خواهددر تو زنده بماند..حتی اگر سال هااز زمان مرگش گذشته باشد.......
عشق اگر شاهکار خلق ِ صحنه ها با عبور از لحظه هاستمن شب به شب میان بازوانت خلق میشوم از نو...️️️...
و صبح در انحصارِ ساقه ی بازوانتمُژه بر هم می زنم !و این زیباترین شعر جهان است... ️️️...