رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
من «عاشقم» گواه من این قلب چاک چاک
دیدن تو ببرد قاعده غم از دل
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟