سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مهربان باششاید فردایی نباشد...
می خواستم پر واکنی در منآبی ندیدی آسمانم را ......
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست...
بازکرد/دکمه هایشرا ماه/درون شب گم شدیم...
ما را به دعا کاش فراموش نسازند...
رفتیم و داغ دل ما به دل روزگار ؟ هه! رفتیم و داغ دل ما به هیچ کس نماند...
سطح توقعم رو از بقیه آوردم پایین به جاش سطح تحملم رو بردم بالا...
تو مثل باران هستیبارانی که به زندگی کویری من جان بخشید...
نه از سرم می افتی نه از چشممکجای دلم نشسته ای که جایت اینقدر امن است...
افکارت را زیبا کن. زندگی به اندازه فکرهای تو زیبا میشود....
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
هر درخت می تونهیه بهانه باشهتا شاید این دنیادوباره زیبا شه...
نامت شنومدل ز فرح زنده شود...
رنج فراق هست و امید وصال نیستاین هست و نیستکاش کهزیر و زبر شود......
دلم هوایتو داردهوای زمزمه ات.....
وحدت عشقست این جانیست دویا تویی یا عشق یا اقبال عشق...
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام...
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اماکو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم...
ﻧﺎزﯾﺴﺖ ﺗﻮ را در ﺳﺮ ! ﮐﻤﺘﺮ ﻧﮑﻨﯽ .. داﻧﻢ دردیﺳﺖ ﻣﺮا در دل ﺑﺎورﻧﮑﻨﯽ داﻧﻢ...
خوبی و دلبری و حسن حسابی داردبی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟...
من سراپا همه زخممتو سراپاهمه انگشت نوازش باش ......
تنها که می ماندو امان از صدای اوکه ابدی شد در گوش من .. !...
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج..جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم...
در خموشی های من فریادهاستآنکه دریابدچه میگویم....... کجاست..؟...
برای کسی که تنهاستآینهتنهایی دیگری ست..........
اندیشه معشوق نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتاد ......
تا عشٖق تو در میان جان است جان بر همه چیز کامران است...
دستم ، نه !اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد…........!...
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافتهمانندش را..!...
از عشق توجز شعر نشد هیچ نصیبمبی آنکه بفهمم،شده یک شهر رقیبم......
-من نمی توانم !اما ، بگذار شعرهایم تو را لمس کنند….......
هرچه دادم به او حلالش بادغیر ازآن دل که مفت بخشیدم...
آغوشت؛اندک جایی برای زیستناندک جایی برای مردن.........
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم...
خوب یا بدتو مرا ساخته ای!تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ......
هر جا روی بیایمهر جا روم بیاییدر مرگ و زندگانیبا تو خوشم خوشستم...
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…...
منم واین صنم وعاشقی وباقی عمر!من از او گر بکشی جای دگر می نروم!...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
ز لبت نبات خیزدچو خنده برگشایی ......
اندوه شعر نیست اندوه آدمیستکه شعر میگوید….........
دستهایت راچون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذار............
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست ...
بغیرِ عشقآوازِ دهل بود ،هر آوازی که در عالَم شنیدم ......
در فال غریبانه ى خود گشتم و دیدمجز خط سیاهى ته فنجان خبرى نیست......
در درون هر انسانی یک هنرمند نهفته وجود دارد...
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید...
به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد......
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز سر به مُهر به عالم سمر شود...
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ......