تو چه هستی، که جز در تو آرام نمی گیرم؟
تو میدمی و آفتاب می شود
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
حس میکنم که لحظه، سهم من از برگهای تاریخ است
من از تو میمردم اما تو زندگانی من بودی
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید
بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
ناگهان پنجره پر شد از شب
و زخم های من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق
در جنون تو رفته ام از خویش
خلوتی می خواهم و آغوشِ تو ...!
خواهم از تو در تو آورم پناه...
با آن که رفته ای و مرا برده ای ز یاد میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار...
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد
هیچ میدانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
تنها که می ماند و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من .. !
هرچه دادم به او حلالش باد غیر ازآن دل که مفت بخشیدم
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار.........
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت