شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اگرزیرباران رفتی؛چترباخودنبر،بگذاردستهای باران،گونه های زیبایت رابه جای من نوازش کند....
دستانم دستانت را لمس کردو با حضورتیک واژه دیگر به نام تکیه گاههم معنی توبه واژه نامه ، اضافه شد....
از فالگیر شهر خبرت را بگیرمیا از همان کافه ای که می رفتیمنمی دانم ، از شال گردن مورد علاقه ات و از ماه تولدتحتی از ماه شبفکرکنم ابرها بدانندشاید هم،از بستنی نسکافه ای که دوست داشتیسراغت را از کجا بگیرم؟!من بی تو لالم ؛کورم ؛گممبیا که به دستانت احتیاج دارم.مهدیه باریکانی...
آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ، وقتی روشنی چشمهایت ، در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ، از تنهایی معصومانه دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ، و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟ آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ، و آینک آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار تو...
دستهایت را پر از شکوفه کندستهایت رابرای نوازش موهای پریشانمدر باد کم دارمرعنا ابراهیمی فرد...
خواب بودم و برای اولین بار بود که تو را در خواب می دیدم تو به خوابم آمده بودی ،قدم رنجه کردی بودی ،خواب من کجا و شما کجا کجا بودم یادم نمی آید ،در خواب ،خواب بودم شاید هم بیمار بودم ،درست است رنجور بیمار ......و تو آمدی و دستت را گذاشتی روی صورتم صورتم زیر دستت پنهان شد ،چشمهایم را نمی دیدم حتی لبهایم قایم شده بودند بین بند انگشتانت ، انگار آمده بودی با دستهایت عشق بپا...
من چقدر خاطره ی نداشته دارم از تو ،چقدر قرار های نگذاشته ،کافه های نرفته ، نیمکت های ننشسته ، چقدر دوستت دارم های نگفته ،حرف کمی نیست وفاداری به دست هایی که تابحال لمس نکرده ای...«بهزاد غدیری»...
دستهایت با دستهایمشهری را می سازد کههرگز پا برهنه ایمیان عشقمان نخواهد دوید.......
دستهایت راچون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذار............