نویسنده و شاعر: عاطفه مختاری
چه شاعرانه مرگیست، خوابیدن روی کلماتی که بی نیازت میکنند از فریاد_
دوستت دارم،
اما نگفتم؛
زبانم توانِ شکستنِ جهانی را نداشت
که میانِ پلکهای تو
و خاطرهی گمشدهام
نفس میکشید
دوستت داشتم،
نه با واژه،
با نگاهِ طولانی به لیوانِ نیمهخالیِ آب،
با بستنِ آرامِ در
تا خوابَت نلرزد
دوستت داشتم
در ساعتهایی که نمیآمدی
و من
آمدنت را
از چینِ...
ای تو، که در پستوهای بیزمانیام
ردی از خویش نهادی و رفتی،
دلتنگیِ من
نام دیگرِ توست
در زبان ناخودآگاه.
در غیابت،
جهان خاموش، نه!
واژگون شد
پرندگان،
دیگر نه آواز؛ که خاطره میخوانند،
و شب،
نه برای خواب،
که برای بازخوانیِ نامت
فرود میآید بر شانهام
تو را نمیجویم...
دوستت دارم
در حاشیهی خوابهایی
که هیچوقت تعبیر نشدند،
اما بیداری را
از تو لبریز کردند
شبها
ناخودآگاهم صدایت میزند
بیآنکه بدانی
زخمهای من
برنامهریزی شدهاند
در حافظهی بدنی که هنوز
با هر لمس مهربان،لرزش میگیرد
مثل PTSD
که خودش را
در خوابهای تکراری لو میدهد…
نیازم به تو
نه از سرِ تنهاییست
نه بهانهای برای شعر
چیزیست
میانِ نبضِ کندِ غروب
و صدای نامت
که بیدلیل
در ذهنم تکرار می شود
می خواستم داشته باشمت!
در کنار تمام نداشته هام
تو تنها؛
نداشته ی داشتنی ام بودی
اما ندانستم!
قانون قفس تنهایی ست...
یک نفر هست
که با تو قدم می زند
با تو می خندد
با تو و برای تو گریه می کند
یک نفر هست که آرزوهایش را
در گوشِ باد نجوا می کند
و دوستت دارم هایش را به رود می سپارد
یک نفر هست؛
جاری
اما دور از تو...
هنوزم با تمام تیرهایی که بر تن م نشست
زن م
هنوزم صورتی گل دار
سینه ریزی سرخ
و لب های سرخ ترم
بوی زندگی می دهد
خواستی از خود بگیری ام؟
چه شد؟
نه تو آن؛ آنِ من بودی
و نه من؛ از آنِ تو
می دانم
می دانی!...
از آن روزی که با کفشهای آلوده و پر از گِل و لای
بر برف ِدل پای نهادی؛
حالم شبیه پرنده ای ست در قفس
نه راه پرواز را میداند
و نه دوستی با قفس
من النهار بأحذیة قذرة وملیئة بالطین
مثبتة على الثلج
أشعر وکأننی طائر فی قفص
إنه...
هیچ منی بدون تو وجود ندارد؛
همان طور که نه قلبی بدون خون وجود دارد
و نه فکری بدون ذهن
در محاصره ام
همانند دریایی که هر چه تقلا می کند
رها نمی شود
در انزوای تن، شیری زندگی می کند
که سالیان دور
اُبهت ش را به چشمانِ آهویی گریزان
باخته است
خواستم خلاصه شوم در تو
دریغ!
تو خلاصه ای در دیگری
به زیبایی یک زن
و به درخشش آفتاب
با حواسی پنج گانه
زنانگی ام را در چشمانت شعر می کنم
تا کلمات در دهانت به رقص آیند
و بر زبانت
جاری شود نامم
خلاصه ای از من در تو
و این آغاز پایان هاست
وقتی دنیا با چشم تو آغاز
و با چشم تو پایان می پذیرد...
نهنگ تنهایی
افتاده در برکه ی زندگی
نه جای برای ماندنش است
و نه راه برای رفتنش
باید قاتل خود شود
تا تمامش حل شود
در این تن مهجور و پر فریاد
گردن نزن
روزهایی را که با تو صرف شد
و شب هایی که تو را بر تنم کرد
بی تو
همه چیز از دست می افتد
حتی این تن
که بوی تو را می دهد
برگرد
مثال رودی به دریا
پرستویی به آشیانه
روحی به تن
خونی به رگ
و...
حلالم شو
پیدایم کن !
حلالم شو
حل کن مرا
در لابه لای فصل های تنت
در این کوچه های پر کوچ
پلک به پلک می بارد غم
و یکی یکی می زند به خواب مرا
تا نبینم که چقدر سنگین است
عمق فاجعه ی نبودنت
رهایم کن !
از...
صدایت که به گوش هایم آویخت
رد عشق بر سینه ام نشست
در تو به جستجوی خود پا نهادم
تا با فتح خود ، تو را تصاحب کنم
تو که تکثیر یافته ای در من
و از دهانت خورشید متولد می شود
و شب در آن به خواب فرو می...