عشق ما بیرون، پشتِ دیوارها زاده شد در باد در شب در زمین از این روست که خاک و گُل، گِل و ریشهها نام تو را میدانند.......
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدک در دل من، همه کورند و کرند ...
بسیار سال ها گذشت تا بفهمم آن که در خیابان می گرید از آن که در گورستان می گرید بسیار غمگین تر است سال ها گذشت و من از خیابان های بسیار از گورستان های بسیار گذشتم تا فهمیدم آن که حتی در خلوت خانه خویش نمی تواند بگرید از...
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟ آخر نه تو جان جان مایی..... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی....؟
من گدا و تمنای وصل او هیهات! مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی؟
از عشق تو جز شعر نشد هیچ نصیبم بی آنکه بفهمم، شده یک شهر رقیبم...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای که پس از دوری بسیار به یاری برسد قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
-من نمی توانم ! اما ، بگذار شعرهایم تو را لمس کنند…....
روی زمین اگر کاغذ مچاله میدید بر میداشت میگفت: همیشه نامههایی که مردم نمیفرستند...... خواندنیتر است …...
غریبهی دربدر و سادهدلی بود که با کولهباری از پرسشهای ریز و درشت، نمیدانیم و نمیخواهیم بدانیم چگونه..... به تهران آمده بود و با یک پرسش بزرگ از دنیا رفت: «گم گشتهام؛ کجا؟ ندیدهای مرا؟!».......
بیدار شدم صبح شده بود و چاره اى جز دوست داشتنت نبود هر کسی کاری دارد حتی آدم هاى بیکار ! این شغل من است دوستت دارم
دامن معشوق بگرفته به دست عاشقان ازدست آسان کی دهند رند سرمستیم ای واعظ برو عاقلان خود پندمستان کی دهند
به چه می خندی؟! یادت باشد که همیشه همین قلب بی قرار جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد تو بخند! تمام ترانه ها فدای یک تبسمت خاتون!
هرچه دادم به او حلالش باد غیر ازآن دل که مفت بخشیدم
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود مامی دویدیم و زندگی راه رفتن بود ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
دلم گرفته و می خواهمت، چه کار کنم؟ که از خودم که تویی، تا کجا فرار کنم؟! فرار می کنم از تو به تو به درد شدن.... به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن…
آغوشت؛ اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن......
دلم گرفته است، دلم گرفتهاست. به ایوان میروم و انگشتانم را؛ بر پوست کشیدهٔ شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند، چراغهای رابطه تاریکند… شب بخیر
جمعه ات را وابسته به هیچ بنى بشرى نکن خودت بسازش! تمام آنهایى که جمعه هایشان بوی کسلى میدهد منتظر کسى مانده اند، که براى همیشه قالشان گذاشته!
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای! تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ...
به تو ایمان دارم از پسِ اشک ها و لبخندها به تو ایمان دارم حتی اگر باهم نباشیم به تو ایمان دارم حتی در طلوعِ صبحی دیگر