کاسه شعر ِمن از دست تو افتاد و شکست عاشقان ، فرصتِ خوبیست ، غزل جمع کنید...
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را...ترانه ای بس باشد!
بگذار سرم را از پایِ خیال تو بردارم سنگین است خوابت درد می گیرد....
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
آغوش تو که باشد پائیز سهل است ؛ زمستان را هم به سُخره می گیرم بی هیچ ترس و تردیدی از این همه سرما که حتی نفس را در سینه می خُشکانَد ...!
نشستهام با شب قمار مىکنم و هرچه مىبرم تاریکتر مىشوم
چه تنهایم امروز چونان آخرین روز پاییز چونان شهر کوچکم پس از مرگ نغمه های جوانی. همه چیز تنهاست امروز چونان غریبی مادرم تنها، چونان پیکر پدرم چونان جسدهای بی نامِ افتاده بر زمین. تنهای تنهایم امروز
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻪ ﺩﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﮐﻪ ﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﺷﯿﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ...
بی تو با مرگ عجب کشمکشے من کردم ...
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟ به شب تیره خاموشم بخدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم
دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل دل شکست و تیره روزی شد نصیب دل ،دلا
رَفت آن تازه گُل و ماند به دل خار غمش گُل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم ساعتی می کرد...
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارند تا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند
حالا که تو رفته یی می فهمم دست های تو بود که به نان طعم می داد پنیر را به سفیدی برف می کرد و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست حالا که تو رفته یی و ملال غروبی نان را قاچ می کند و برگ...
دردى ست دردى ست دردى ست .......... خونَت جوان بماند وُ پایت پیر شود…....
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
یاد باد آنکه نَهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود...
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...
بگذار که تا می خورم و مست شوم چون مست شوم به عشق پا بست شوم پابست شوم به کلی از دست شوم ار مست شوم نیست شوم، هست شوم
جانا ! به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه......
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟ من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش دیگر ای بادِ صبا دست زبختم بردار، خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم..
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی درد دل ﮐﻦ ﮔﺎه ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﮐﻮ رﻓﯿﻖ رازداری ! ﮐﻮ دل ﭘﺮﻃﺎﻗﺘﯽ ؟ ﺷﻤﻊ وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺷﻨﯿﺪ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺮح ﺣﺎﻟﻢ را اﮔﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﺎﺷﯽ راﺣﺘﯽ.....
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست گله از دست کسی نیست، مقصر دل دیوانه ماست...!