حاصل بوسه های تو اکنون منم شعری که از شکوفه های بهاری سنگین است و سر به سجده بر آب فرود آورده دعا می خواند.
لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست...!
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم... اندوه بزرگی ست چه باشی،چه نباشی...!
هیچ چیز دنیا را به فساد و تباهی نکشانده است، مگر زور گفتن معدودی و زور شنیدن بسیاری !
من از صداها گذشتم! روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد! کنارِ راهِ زمان دراز کشیدم... من به اندازه یک ابر دلم میگیرد باید امشب چمدانی را...که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم... و به سمتی بروم...
تو عهد کٖردهای که کشانی به خون مرا من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند دراین سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
از چشم تو می خیزد هنگامه ی سر مستی... وز زلف تو می زاید انگیزه ی شیدایی...
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
عشق گاهى زندگىساز است و گاهى زندگىسوز تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد! حسین_منزوى
معنای زنده بودن من، با تو بودن است. نزدیک، دور سیر، گرسنه رها، اسیر دلتنگ، شاد آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد! مفهوم مرگ من در راه سرفرازی تو، در کنار تو مفهوم زندگی است. معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو، همیشه با تو،...
این خشک لبِ فتاده دور از لبِ فرات کزخون اوزمین شده جیحون،حسین توست این قالب طپان،که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون،حسین توست
حضرت امام حسین (ع) بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود. افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.....
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد......
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای تا یک ساعت پیش فکر می کردم ماه در آسمان است اما یک ساعت است که کشف کرده ام ماه در چشمان تو جای دارد
باز در چهرهٔ خاموش خیال خنده زد چشم گناه آموزت باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسهٔ هستی سوزت
چسبیدهام به تو بسانِ انسان به گناهَش هرگز ترکت نمیکنم.
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چه استادانه سرت را بالای نی می فرستد این مداح جوان پاکتش را بدهید در مجلسی دیگر نی ها منتظرند !
زیبا، شیرین، آرام جانی، خندان خندان دل می ستانی غزلخوان، گل افشان، چو باز آیی، جهان را چه زیبا بیارایی
در شهر کوچک من دلهره ی ویرانیست گوش کن وزش ظلمات را می شنوی ؟
ﺷﻤﻊ وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺷﻨﯿﺪ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺮح ﺣﺎﻟﻢ را اﮔﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﺎﺷﯽ راﺣﺘﯽ.....
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو