تا ابر کشاندند مرا، آب ندادند بر تاب نشاندند ولی تاب ندادند از بهره ی شاهنده ی تقطیرِ نجابت - یک جرعه به من جاذبه ی ناب ندادند آن گاه که با دشنه بریدند حضورم - بر تیغه ی زنگاریِ آن ساب ندادند از ماهِ نگاه ام که ننوشیده گذشتند-...
از رستم پیروز همین بس که بپرسند: از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
اینجا قحطی عاطفه است! مترسک را دار زدند! به جرم دوستی با پرنده... که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای، فروخته باشد! راست میگفت سهراب؛ اینجا قحطی عاطفه است .
“من دلم میخواهد خانهای داشته باشم پُرِ دوست ، کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو … ؛ هر کسی میخواهد وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند . شرط وارد گشتن : شست و شوی دلهاست...
رخش،گاری کشی می کند رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد سهراب ،ته جوب به خود می پیچید گردآفرید،از خانه زده بیرون مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد وای ... موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!