شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تا ابر کشاندند مرا، آب ندادندبر تاب نشاندند ولی تاب ندادنداز بهره ی شاهنده ی تقطیرِ نجابت -یک جرعه به من جاذبه ی ناب ندادندآن گاه که با دشنه بریدند حضورم -بر تیغه ی زنگاریِ آن ساب ندادنداز ماهِ نگاه ام که ننوشیده گذشتند-یک فرصت ِ ناچیز به مهتاب ندادندبی نوبت ِ تقسیم به من، از رگ ِ خورشیدنوری به نمایانیِ شب تاب ندادنددر لایه گشودند هزاران درِ پنهانراهی به درِ خانه ی ارباب ندادنددر پیش نویس ِ غم ِ پیچیده ی رستم -...
از رستم پیروز همین بس که بپرسند:از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟...
اینجا قحطی عاطفه است!مترسک را دار زدند!به جرم دوستی با پرنده...که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای،فروخته باشد!راست میگفت سهراب؛اینجا قحطی عاطفه است....
“من دلم میخواهدخانهای داشته باشم پُرِ دوست ،کنج هر دیوارشدوستهایم بنشینند آرامگل بگو گل بشنو … ؛هر کسی میخواهدوارد خانه ی پر عشق و صفایم گرددیک سبد بوی گل سرخبه من هدیه کند .شرط وارد گشتن :شست و شوی دلهاستشرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …بر درش برگ گلی میکوبمروی آن با قلم سبز بهارمینویسم :ای یارخانهی ما اینجاستتا که سهراب نپرسد دیگر :خانه دوست کجاست؟...
رخش،گاری کشی می کندرستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشدسهراب ،ته جوب به خود می پیچیدگردآفرید،از خانه زده بیرونمردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنندابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازدوای ...موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!...