معشوق من شعر است و هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است .
نگاهت آباد ای عشق! اما، پلک بر هم زدنت خانه خرابم کرده است
یا به زوال میروم ؛ یا به کمال میرسم ! یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم، بگو…............
چون صاعقه، درکوره ی بی صبری ام امروز از صبح که برخاسته ام، ابری ام امروز...!
از وقتی دوست داشتنت در رگ هایم جریان گرفت جور دیگر زنده ام انگار ماهی های سرخ از زیر پوستم راه دریا را پیدا کرده اند....
دلم باران سرد صبح پاییزی هوس دارد که نم نم می رسد از راه و عاشق می شود شهری ...
ما درختان یک باغ بودیم یکی را شکستند یکی خشکید یکی را آفت ... ما درختان یک باغ بودیم که از دلتنگی هرکدام به سرنوشتی دچار شد مرگ چهره های گوناگونی دارد ولی فرقی نمی کند به مُرده ها فقط می گویند مُرده...!
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت، خوبتری گفتم که به قاضی بَرَمَت، تا دل خویش، بستانم و ترسم، دل قاضی ببری
ما مانند پروانه هایی هستیم که برای یک روز پر و بال می زنند و فکر می کنند که آن برای همیشه است.
یارب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه به جز تست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش من آن توام مرا به من باز مده
زهرِ چشمت نکند دستِ هوس را کوتاه تلخیِ مِی نشود مانع ساغر نوشی
نه! ....هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوی دهلیزش به امیدِ دریچه ای دل بسته بودم
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
در من گره خورده طنابی بسته به هیچم دُور خودم دُور تو، دُور عشق می پیچم
بیا ساقی بزن سازی برقصانم! چونان چرخی! بگردانم سرم غوغاست. بفهمانم! دلم شیداست .مرنجانم
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست...
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاریست که این شگفت ترین نوعِ خویشتن داریست تمامِ روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما شبم قرینِ شکنجه دچار بیداریست
پرواز هم دیگر رویای آن پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
من در پناه شب از انتهای هر چه نسیم است می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو!