تو بر نمیگردی و این غمگین ترین شعر جهان است که ترجمه نمیشود یعنی تو را به هیچ زبانی نمی توان برگرداند
به فکر من نباش بی دغدغه راهت را بگیر و برو شاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتم اما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها را خوب به من آموخت تو هم ماندنی نبودی.... از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزد میدانستی من دلکندن بلد نیستم اما هی در وجودم پیله...
پدرم گاه صدا میزندم شعر سپید! بس که آشفته و رنجور و به هم ریخته ام
پر کارترین شاعر جهان... شب است! با آن همه شعر سپید کوتاه
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو میگویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ما که ما جز باختن، چیزی نمی خواهیم ازین بازی!
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز. خوشا نشستن چون مرغ دریایی به تنهایی که بر چوبکی بال می گشاید
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
دوستت دارم همان قدر که نمیگویم ! همان قدر که نمیدانی ! همان قدر که نمی آیی
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیا که صاف شود این هوای بارانی
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است
هر صبح آفتاب از نخستین برگ شناسنامه ی تو سر می زند... تقویم زیر پای تو ورق می خورد...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..
موسی عصایش محمد کتابش و تو چشمانت
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است.... از دهن افتاده و تلخ... اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشود دل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند... غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند.......
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی...
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشق چون کودکی که در پی یک توپ پاره بود