بت سیمین تن،سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
سوار قطار شدی قطار سوت کشید و به راه افتاد همه گوششان را گرفتند من قلبم را
تا تو را دیدم قسم خوردم که ترکش میکنم لب نخواهم زد به هر جامی به جز لبهای تو
بی تو دنیای من از مرگ غم انگیز تر است
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
اشتیاق عاشقی را در نگاهت خوانده ام اینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم
چشمانت راز آتش است و آغوشت اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای مردن
اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
بی تفاوت نیستم فقط دیگر کسی برایم متفاوت نیست
تو روح منی چون بروی جان رود از تن
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس که کسی را نبود جز تو در او جای نشست
شست باران همه ی کوچه خیابان ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟
بگذار دمی دکمه کنم پیرهنت را تا ماه نگاهش نخراشد بدنت را
دکمه های پیراهنت را یکی یکی باز میکنم با هر دکمه ای که باز می شود بند دلم پاره می شود تنگ در آغوشم می گیرم نفسم تنگ می شود از نفسهایت نفس نفس میزنم تو نفسهایم را بشمار من دکمه های باز شده پیراهنت را
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
درد اگر درد تو باشد چه خیالی ست که من دلخوش داشتن خوب ترین دردسرم
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزند تنها منم که با خبرم کار ، کار توست
بخوابم یا نخوابم مثل هرشب تو می آیی به خوابم ؟ من بخوابم ! _
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
بغلم کن که دلم خواب ابد می خواهد