روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام من ز جان تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
چون مات توام دگر چه بازم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
پنداشتی چون تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست؟ اما چه گویمت جز این آتش بر جان من شراره ی دیگر نیست
این چه کاریست که دادی گل نازم دستم اینکه با یاد تو گر آب خورم هم مستم بیخیال غم عالم نده بد ره به دلت تو چه باشی چه نباشی عسلم، من هستم
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد
کدام نشانه دویده است از تو در تن من که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود میخوانند
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد گر نمانی وای من از طعنه ی بیگانه ها
هم دردی و هم دوای دردی
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
جای خلوتی می خواهم و صدای تو را که دائم بگوید دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم و من آرام بمیرم
هر کجا بروی مرا خواهی دید یک شب تمام شهر را دیوانه وار با خیالت قدم زده ام
من به یک صبح که با خنده اَت آغاز شود می اندیشم و به یک حبه ی قند که از کنج لبت بردارم کاش این صبح بیاید و اندیشه ی من رنگ رویا نشود
آغوش تو آرامش جان است
دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی ای خوشترین خوش آمده بار دگر بیا
آنکه باز هم عاشق می شود دیوانه است من دیوانه باز عاشق تو شده ام
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
دستت را به من بده قلبت را به من بده نامت را به من بگو حرفت را به من بگو مرا فریاد کن صدای من با صدای تو آشناست من ریشه های تو را دریافته ام