متن علی معصومی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات علی معصومی
ریشه در خاک
ریشه در خاکم ولی زخم تبر دارد دلم
سیب سرخی در کنار نیشتر دارد دلم
تا بهار از آسمان این حوالی سر کشد
صد زمستان قصه خون جگر دارد دلم
چون سپیدار بلندی لابلای شاخه ها
حال و روز ساقه خم تا کمر دارد دلم
سال های...
طعم تو
بگذار این دیوانه بی چون و چرا باشد
بگذار دائم در همین حال و هوا باشد
وقتیکه همراه نسیمی نغمه میخوانی
بگذار گیسوی پر از عطرت رها باشد
زورق نشین موج موج آرزو ها باش
بگذار این دریا تمامش سهم ما باشد
با من بمان رویائی از امیدواری...
💠 ۱
تا فرصت عمر آدمی کوتاه است
شادی و غم زمانه اش گه گاه است
می داند اگر چه باید از اینجا رفت
این اشرف مخلوق چنین خودخواه است!
💠 ۲
آن قطره که با برگ گلی شبنم شد
هر غنچه که بر داغ دلی مرهم شد
گلنغمه ی...
♧ ۱
شراب خون دل دادی که خوردم
به دوشم بار غم دادی که بردم
فقط درگیر دارم با خودم که
چرا با اینهمه ماتم نمردم؟!
♧ ۲
برو اسفند سالی خوش بیاور
گپ و گفت و مجالی خوش بیاور
گلویم پاره شد از بس که گفتم
از این پس...
مهرگیاه
گوئی دلم به سینه ندا می دهد مرا
روزی غمت به باد فنا می دهد مرا
در امتداد رهگذر توتیایی ات
چون به اوج سها می دهد مرا
روزی اسیر زلف کمند تو میشوم
همچون بشارتیکه صبا می دهد مرا
رنجور درد و غصه ایام کی شوم؟
چشمت به...
نوروز
برخیز با باد سحر همراه باشیم
از عطر گل بوی چمن آگاه باشیم
پرگشته حجم کوچه از بوی اقاقی
تا شاهد این لحظه خودخواه باشیم
وقتی جهان سردرگم خط عبورست
بهتر که ما هم عابری گمراه باشیم
ما که اسیر پنجه های روزگاریم
دیوانه این خلسه کوتاه باشیم
حال...
همیشه در جریانی
بهار پشت در است و دلم به دنبالت
بیا که از تو بپرسم دوباره احوالت
فدای تو بشوم، حال ما چه میپرسی
که مانده در طلب اشتیاق هر سالت
دوباره خاطره سبزه و گل و باران
نسیم صبح پگاه و شکوفه شالت
بگیر دست مرا ای طراوت...
عاقل باش
کنار هر که می گردی رفیق و یار و یکدل باش
چنان آئینه ای در پیش چشمان مقابل باش
جهان جای مکافات فریب و مکر و تزویر است
تو هم یک صحفه ای از دفتر حل المسائل باش
نکردی باخودت تدبیر آرام و قرارت را ؟
به تو...
نبض اشتیاق
چندی ترانه می شوم و دم نمی زنم
حرف از وجود عالم و آدم نمی زنم
این خلسه را که حاصل ایام باور است
با خاطرات غیر تو بر هم نمی زنم
وقتی تمام پنجره ها سمت آرزوست
سنگی به سینه از سر ماتم نمی زنم
گاهی که...
عاقل باش
کنار هر که می گردی رفیق و یار و یکدل باش
چنان آئینه ای در پیش چشمان مقابل باش
جهان جای مکافات فریب و مکر و تزویر است
تو هم یک صحفه ای از دفتر حل المسائل باش
نکردی باخودت تدبیر آرام و قرارت را ؟
به تو...
حماسه درد
همیشه بر سر عهدی نبسته میمانم
کتاب خاطره را نانوشته میخوانم
میان جنگل شرجی به خوبی باران
اسیر جاذبه های نسیم و گیلانم
مرا به مرز جنون می بری برای چه
سر چه داری از این روزگان ویلانم
چگونه پر بکشم سمت آسمانت را
منی که ساکن جغرافیایی...
موسی ابن جعفر(ع)
تا میله ی قفس غزلستانی از پر است
پرواز هر پرنده تمنای اخر است
زندان به سجده های شبش غبطه میخورد
دیوار خسته منتظر دست لاغر است
خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیست
در سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است
باران بهانه کی کند آنجا...
ندیدی
انگار پریشان شدنم را تو ندیدی
بی تابی باران شدنم را تو ندیدی
لیلاتر از آنی که به پیش تو بنالم
مجنون بیابان شدنم را تو ندیدی
هر بار سر کوچه سراغ از تو گرفتم
ویلان خیابان شدنم را تو ندیدی
گفتی که گرانست تماشای محبت
ناچاری و ارزان...
ساحت باران
از عشق مگر چیز کمی خواسته بودیم
یا آنکه بهشت و ارمی خواسته بودیم؟
دلدادگی و مهر و محبت به میان بود
مستانکی و جام جمی خواسته بودیم
این کبکبه ی چرخ پر آشوب کجا بود!
وقتیکه فقط آه و دمی خواسته بودیم
صد کوچه ی آوارگی و...
نای ارغنون
جان فدای دلی که خون باشد به سر داری از جنون باشد
از غم و رنج خود فزون باشد همدم نای ارغنون باشد
شب نشین ترانه ها گردد قصه گوی بهانه ها گردد
رونق آشیانه ها گردد جرعه ی جام لاله گون باشد
جان فدای دلی که هشیار...
محبت
بنواز سری را سر بازوی محبت
بگذار دلت را به ترازوی محبت
یکبار که از قرعه قسمت خبری شد
بسیار بخوان نغمه به پهلوی محبت
هربار که دلتنگ بهاران شدی ای جان
بسپار دلت را به پرستوی محبت
یکروز از این عمر گران فرصت اگر بود
بنشین به تماشای...
دق می کنم
روز و شب آوای هق هق می کنم
شکوه از دست دقایق می کنم
لا به لای خلسه تنهایی ام
قصه ها با صبح صادق می کنم
بعد از این خود را برای خاطرت
خوار و بد نام خلایق می کنم
بس که دنبال تو ویلان میشوم...
از دست رفت
دیر جنبیدی عزیز من قرار از دست رفت
فرصت سرمستی و بوس و کنار از دست
زخم کاری را مداوا سرسری کردن چه سود
نوشدارویی نیاوردی و کار از دست رفت
بعد عمری جانفشانی ها به پای دوستان
در کمال نارفیقی ها قمار از دست رفت
آن...
کمی نمایان شو
به یاد برگ تری همکلام باران شو
شکوه و لحظه زیبایی خیابان شو
میان کوچه بی انتهای خاطره ها
کنار پنحره ای بی بهانه مهمان شو
برای این که ببینی چه میکند با ما
مقیم فصل پر از ژاله زمستان شو
غریبه در نظرم جلوه میکنی خورشید...
از دست رفت
دیر جنبیدی عزیز من قرار از دست رفت
فرصت سرمستی و بوس و کنار از دست
زخم کاری را مداوا سرسری کردن چه سود
نوشداروی نیاوردی و کار از دست رفت
بعد عمری جانفشانی ها به پای دوستان
در کمال نارفیقی ها قمار از دست رفت
آن...
حسرت لبخند
نغمه کن با من شوریده شکر خندت را
لحظه های شب بارانی الوندت را
بگشا پنحره ای را به تماشای خیال
چاره کن بغص تب آلوده ی دربندت را
به کجا سر زنم ای نخل بلندای امید
تا ببینم قد و بالای برومندت را ؟
کو نشانیکه بگیرم...
رد آوار
به فرض آنکه چشمت مهلت انکار نگذارد
مجالی را برای فرصت زنهار نگذارد
چنان مست فریبایی کند اوضاع مجلس را
که جایی را برای خاطری هوشیار نگذارد
تو میدانیکه درد برکه ی مدیون باران را
کسی پای حساب مرغ بوتیمار نگذارد
زلیخا! با خیانت آبروی عشق را بردی...
یار ما نبود
یادی از آن گلی که وفادار ما نبود
باران دشت سبز سبکسار ما نبود
فیروزه های آبی چشم قیامت اش
در ویترین حجره ی بازار ما نبود
آن ماهتاب نقره نشانیکه چهره اش
پرتو فشان نیمه شب تار ما نبود
در کوچه های در به دری پرسه...