متن علی معصومی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات علی معصومی
غرور هبل
من از سلاله شعرم تو از دیار عسل
تو واژه واژه عشقی من از تبار غزل
من از حواله خاکم تو از خرانه کوه
تو از تراشه سنگی من از غبار زحل
من آبدره باران تو از طراوت گیلان
تو از کرانه دریا, من از اعتبار گسل
من...
چه می خواهی
از این آلون ویران° سقفِ ناقابل چه می خواهی
تو از دشت تگرگ اباد بیحاصل چه می خواهی
به روی زخم تاولسوز هر دریاچه ای دیدی
نمک باریده, از شنزار بی ساحل چه می خواهی
من از جغرافیای زرد و سرخ آباد خورشیدم
تو از دهلیز نوشانوش...
دست بی نمک
عقلم حریف سرسر دیوانه ات نشد
اشکم بهای خنده ی مستانه ات نشد
ای نارفیق خاطره های جوانی ام
عمرم کفاف خواندن افسانه ات نشد
شمعم که انعکاس نم اشک حسرتم
آئینه دار هر شب پروانه ات نشد
در حیرتم که دل غرق خون ما
نام آشنای...
صبح بی ترانه
باران دانه دانه رهایم نمی کند
این ابر بی نشانه دوایم نمی کند
مثل کویر داغ تبالوده ام که باز
یک رود عاشقانه صدایم نمی کند
از بسکه خورده ام غم ایام رفته را
صد بغص بی بهانه رضایم نمی کند
با زورقی شکسته به دریا زدم...
غزل های درد
لیلی بخوان دوباره غزل های درد را
پس لرزه ی فلات گسل های درد را
بهتر ز هر کسی تو برایم ترانه کن
حال و هوای ضرب مثل های درد را
اینجا اگرچه بوسه به پیغام تللری
پرکرده چشم و گوش پچل های درد را
آماد کن...
حر
اسیر ساحت حیرانی تو خواهم شد
مقیم کوچه بارانی تو خواهم شد
تب ضیافت عشق و بهانه نزدیکست
شبی روانه مهمانی تو خواهم شد
برای تشنه لبانت کسی چه می داند
چگونه موج پریشانی تو خواهم شد
تمام مسک من حرمت وفاداری است
مرید بی سر و سامانی تو...
نگرفتی
گفتی که غبار از رخ ایام بگیری، نگرفتی
از حال و هوای دلمان وام بگیری، نگرفتی
پرواز دل انگیز تو را روی سرم دیدم گفتم
برگردی و جائی لب این بام بگیری، نگرفتی
پلکی زدی و آینه ها غرق تماشای تو گشتند
گفتم که دمی با خودت آرام بگیری،...
نخل ارمیده
صیاد می شوم که تو آهوی من شوی
فریاد می شوم که تو کوکوی من شوی
ویرانه گشته ام ولی از فصل دیگری
آباد می شوم که پرستوی من شوی
من یک چنار خشک تو مثل صنوبری
شمشاد می شوم که به پهلوی من شوی
با چین دامنت...
دلم با سرودنت شاد است
شنیده ام که تو هم عاشقانه می گویی
سروده های قشنگ و دلانه می گوئی
اگر چه دلبر و نازی شنیده ام گاهی
برای حال خودت دلبرانه می گوئی
سحر به پنجره عطر ترانه می پاشی
به گوش زنجره شعر شبانه می گویی
به هرچه...
غنیمت است
دستی به شانه تو رساندن غنیمت است
در اشتیاق روی تو ماندن غنیمت است
دیوانه کن به نغمه ی شوریده ات مرا
با عمر رفته مرثیه خواندن غنیمت است
سرمست خوشه خوشه انگور شهوتم
تاکی کنار بیشه نشاندن غنیمت است
وقتی که بال من لب بامت شکسته شد...
دانه سرخ انار
بیا ترانه ای از نوبهار هم باشیم
کمی نشانه ای از لاله زار هم باشیم
بسوی جاده ای از آروزی خوشبختی
سری به شانه بی غمگسار هم باشیم
برای جستن صبح و نشانه خورشید
شبیه سایه هم همقطار هم باشیم
به لحظه های پر از نعره های...
تو باشی
تو باشی، لحظه ها زیباترین اند
گل و باران به دامان زمین اند
تو باشی ساکنان شهرک عشق
همه همسایه هایی نازنین اند
◇◇◇
تو باشی، کوچه ها لبریز شوقند
پر از گل ها ی سحرآمیز شوقند
تو باشی، سینه هاب بیقراران
پر از آوای شورانگیز شوقند
◇◇◇...
ننویس لطفا!
یک جو صداقت توی گندمزار مان نیست
حرف از رفاقت بر سر بازارمان نیست
گرگی برادر های مان را خورده شاید
غیر از لباسی پاره چیزی بارمان نیست
شب زنده داری هایمان را خواب نوشید
صبحی همآوای دل بیدارمان نیست
ای کاش باورهای مان فهمیده باشند
یاری به...
گریست
باز از درد غم انگیز تو یک شهر گریست
آه با ناله ی یکریز تو یک شهر گریست
ریخت در گستره کوچه گِل و خشتت را
باد از خاک بلاخیز تو یک شهر گریست
چیست در دامنت ای پنجره رو به جنوب
ابر در دشت دلآویز تو یک شهر...
دستی بفشان
همراه دل شکسته ای باش
بی تابی بال بسته ای باش
در پهنه ی دشت آرزوها
همپای غزال خسته ای باش
گاهی به هوای رقص برگی
در پای خزان نشسته ای باش
با هر که وفا ندارد ای جان
پیمان ز هم گسسته ای باش
وقتی که ترانه...
کمی ترانه بیاور
کمی ترانه بیاور شبیه چشمانت
دمی بهانه بیاور به چین دامانت
غریبگی مکن ای تک ستاره امّید
شبی نشانه بیاور به جمع یارانت
خزانکه خاطره مهر و ماه آذر شد
کمی زبانه بیاور به فصل آبانت
برای نافله سوز و ساز و هذیانی
تبی دلانه بیاور به...
به تماشا بنشینی خوب است
یک نفر از تو به ما هم خبری خواهد داد
عطری از پیرهنی یا اثری خواهد داد
از همین کوچه که رفتی به دلم افتاده
نوبهاری دگری برگ تری خواهد داد
آی ای جان دو عالم به فدایت روزی
اینهمه ناله و زاری ثمری خواهد...
معلم
روشنی بخش دل و جان شده گفتار معلم
آفتاب است و جهان روشن از انوار معلم
عمر خود گر بکنم هدیه به پایش نه عجب
حق مطلب نشود از کم و بسیار معلم
ای بسا معرفتی را که به ما گفت و نشد
باز هم از دل ما رخنه...
گیجم
رفتی و حال مرا پنجره می داند و بس
چشم بی حوصله را منظره می داند و بس
سحری کو که دلآشفته یادت نشوم؟
شب دیدار تو را خاطره می داند و بس
بس که نالیدم و گوش تو بدهکار نشد
طعم فریاد مرا حنجره می داند و بس...
یک سر شکسته شد
دُردانه رفت و کوفه پر از ناله شب است
درگیر و دار لحظه هذیانی و تب است
وقتی که فرق فاتح خیبر شکسته شد
این کوچه زیر پای ستوران مرحب است
درمان نشد جراحت مولی و بعد از این
مرهم گذار حادثه ها نیش عقرب است...
خون انگور کجائی
ژاله می بارد از آن کوچه که مهتاب شدی
تو چه هستی که در آیین دلم باب شدی ؟!
من که یک عمر دلآشفته و حیران تو ام
تو بگو! تاب کدامین دل بی تاب شدی
مستی چشم تو را آینه می فهمد و بس
خون انگور...
جان بنوشان
یارب! کویر تشنه را باران بنوشان
هر خاطری درمانده را درمان بنوشان
ما ساکنان شهر تردید و یقین را
از پرتو خورشید خود ایمان بنوشان
زیر غبار خودپرستی جان سپردیم
یک بار دیگر مردگان را جان بنوشان
تقدیرمان در دامن مهر تو افتاد
این بخت خوابآلوده را سامان...
ستاره های شبی. ماه می شوند
کم کم ترانه های دلی، آه می شوند
دلواژه های سِحر شبانگاه می شوند
گویی تمام کوه غم روی سینه ای
مثل سبکترین پری از کاه می شوند
حال و هوای ثانیه ها بسکه دیدنیست
پروانه های لحظه دلخواه می شوند
آنجا هجوم شوق...