جان و جهان! دوش کجا بودهای نی غلطم، در دل ما بودهای آینهٔ رنگ تو عکس کسی ست تو ز همه رنگ جدا بوده ای رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بودهای
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ ...
اینجا در دنیای من ، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند ! دیگر گوسفند نمی درند! به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند ….....
چه باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پُر زور تَر از من و امثال من است ...!!
-تاریک است صدایت ! از بوسههایی که به من ندادهاى ؛ از بوسههایی که به من نمیدهى.…
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانست از یار جدا می شوم این ناله از آن است
ایمان من به تو ایمان من به خاک است ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است تو چون دستهای من چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد
ندانمَت که چه گویم تو هردو چشم منی که بی وجود شریفَت جهان نمیبینم...
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
یکى بیاید و نسلِ ما را تکان دهد... ما نسلِ دوست داشتنهاى ته نشین شده ایم
من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم........ و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت!
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد
چه کسی میداند شاید پریشانیِ شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!
من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمیکند که فانوس داشته باشم یا نه کسی که میگریزد از گم شدن نمی ترسد
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه، تابان شو
یک زن هرگز نمی رود ... تنها از آنچه که هست دست می کشد…!
پاییز آرام آرام قد مى کشد اما هنوز بوى بهار مى آید از کوچه اى که تو در آن مرا بوسیدی...
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک. که گریه می فهمد ؛ مردهای تنها را
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
کجا بجز کنار من به عشق انقدر نزدیکی ؟
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چهار سوال مهم درزندگی وجود دارد -چه چیزی مقدس است؟ -روح ما از چه چیز ساخته شده؟ -چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟ -چه چیز ارزش مردن را دارد؟ و پاسخ تمام آنها تنها یک کلمه است:
زندانی میخندید ... ندانستم به زندانی بودن خودش میخندید یا به آزاد بودن ما! راستی زندان کدام طرف میله هاست ...؟