دنیا چه با من میکنی این قصه را بس کن ترک من تنهاترین تنهای بی کس کن دیگر به مرگم راضی ام از زندگی سیرم این دل ز دنیا کنده را لطفا مرخص کن
- شهر را - پر کنید از آگهی ترحیمم وقتی دوستم ندارد یعنی من مُرده ام!
من ازمرگ نه، ولی از خواب می ترسم. من از بازگشت نه . . . که از برگشت می ترسم. من از آنجا که نه، من از اینجا می ترسم. من نه از فردا، که از امروز می ترسم من از امروز...اینجا...و از برگشت خواب می ترسم
بشنو ای دوست که از مرگ حذر نیست که نیست غیر تسلیم و رضا چاره ای نیست که نیست مرگ یاران همه سخت است عزیزان زما ماتمی سخت تر از مرگ پدر نیست که نیست
تو نیستی... لبخندت قاب شده بر دیوار و دلخوشم به گرفتن عکس دستانت ترا بجان این همه دلتنگی هرکجای اسمان ایستاده ای قول بده بخوابم بیایی میخواهم تمام بغض هایم را ببارم
بودنت زندگی بود !! این روزها چقدر... دلم می خواهد دق کنم!!!..
می آییم که برویم ... و در این بحبوحه آنچنان سرگرم دنیا میشویم که فراموش میکنیم پایان نزدیک است
دنیای بی پدر، گرفت از جهانِ من چشمان مهربان و پر از حرف مادرم درظلِ آفتاب، در عمق خاک ریخت گیسوی سر به زیر و پر از برف مادرم
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی جز سم غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملال آور حیات آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
عصر ما عصر فریبه عصر اسمای غریبه عصر پژمردن گلدون چترای سیاه تو بارون مرگ آواز قناری مرگ عکس یادگاری تا دلت بخواد شکایت غصه ها تا بی نهایت
مرگ صد بار بِه از بی تو بودن باشد
مطمئنم گفته بودی با توام تا روز مرگ من فقط شک میکنم گاهی مبادا مرده ام
بگذار در آغوش تو اقرار کنم مرگ چه زیباست
ای تف به جهان تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
به جست و جوی تو بر درگاه ِ کوه میگریم در آستانه دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم در چار راه فصول در چار چوب شکسته پنجره ئی که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تاچند...
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
چرا از مرگ میترسید؟ چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟ مگر این مِى پرستى ها و مستى ها، براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟
زندگی در اعماق عادت ها هیچ فرقی با مرگ ندارد تو مرده ای، فقط معنای مرگ را نمی دانی!
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من .
بی تو با مرگ عجب کشمکشے من کردم ...
اگر مرا دوست نداشته باشى دراز مى کشم و مى میرم مرگ نه سفرى بى بازگشت است و نه ناگهان محو شدن . . . مرگ دوست نداشتن توست درست آن موقع که باید دوستم بدارى ...
مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد زندگی را فرصتی آن قدر نیست که در آینه به قدمت خویش بنگرد و عشق را مجالی نیست حتی آن قدر که بگوید: برای چه دوستت می دارد...
به مرگم گر شدی راضی رها کن دستهایم را رها کن دستهایم را بمیرانم به آسانی