متن پاییز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پاییز
تا زمستان یک آذر باقی مانده است اما چه سوزناک است هوا ؛ سرد و خشک و مغرور می تازد بر پیکره ی پاییز و آبانش ؛ گویی زمستان میخواهد بیشتر از پیش ها و زودتر از قبل ها پاییز را به زانو درآورد ، و من خود به عینه...
گاهگاهی من هوای کوی یاران میکنم
حس و حالم را درون سینه پنهان میکنم
اولین دیدارمان هر جا که باشد هر زمان
با زبان شعر خود آن لحظه طوفان میکنم
با غزل های بداهه فصل پاییز تو را
من بهاری کرده و لبریز باران میکنم
ظاهرا حرف دلم را گفته...
پاییز آمده است
میخواهد بهارم را باخودش ببرد
من دیوانه می شوم
میفهمی؟! میخواهد مرا دیوانه کند
من دیوانه می شوم
پاییز میخواهد مرا دیوانه کند
خسته ام! خسته تر از خسته شدن، پا نشدن!
درد خوب است به یک شرط! معما نشدن!
مثل یک قطره که عاشق شده در چشمه ی آب
می رسم آخر هر شعر به دریا نشدن!
گره ای بسته خداوند به کارم که هنوز
چاره ای نیست برایش به جز از...
بهانه های کاغذیم
رنگِ کهربایی گرفته
نمی دانم
پاییز همین حوالی ست؛
یا چشمانم سرما خورده ...
دیر آمدی...
مزه ی خرمالوهای گس
ترش و
پاییز کش دار شد
کدام تان خواب رفته اید
تو یا ساعت؟
ردپای نفست ماند و نفس گیرم کرد
لشکر خاطره ات آه که تسخیرم کرد
مثل تو هیچ کسی در دل من جای نداشت
جُز تو این عشق مرا از همه کس سیرم کرد
آسمان غم تو شوق پریدن راکشت
بال پرواز مرا بست و به زنجیرم کرد
مثل پاییز منم...
یلدا
به یلدا می سپارم آخرین برگ بهارت را
تماشا خانه فصل پر از رنگ و نگارت را
پس از پاییز شورانگیز غرق عشق و زیبایی
به رویا می سپارم پیچ و تاب شاخسارت را
تو را از کوچه باغ رفته بر تاراج می چینم
به فردا می سپارم رونق...
دو همسفر !
پاییز با چمدانی از برگ
و تو
با چمدانی از خاطره
تنها همدم من
کاسه ی آبی است برای بدرقه
و درختی عریان
تا تنهایی مان را
در آغوش بگیریم
مجید رفیع زاد
بساط خود را
جمع کن ای پاییز !
زیبایی ات را
مدیون برگ های نیمه جانی هستی
که اسیر سنگ فرش
خیابان ها شده اند
صدای ناله ی برگ ها به گوش می رسد
وحشت مرگ از نگاهشان پیداست
بساط خود را جمع کن ای پاییز
که قدم زدن در...
آذر است و آخرین نفس های پاییز
و من همراه برگ هایی بی جان
میان کوچه های سرخ
زیر شلاق باران انتظار
هوای خواستنت را التماس می کنم
بیا و پایان بده
این لحظه های بی روح و سرد را
تا در این واپسین روزهای خزان
همراه با مهر
به...
پاییز است
اما از زبان هیچ برگی
ترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسد
و چقدر تلخ است نداشتنت
میان پیاده روهای خیس
آنگاه که بوی نم باران
خاطرات گذشته را
به یادم می آورد
مجید رفیع زاد
به انتهای حیاط کوچک و سرسبز رسیده ام
بر درخت خانه ی مادر بزرگ اناری خودش را دار زده
واز سر سرخش گریه ی خونینی به تن درخت اویخته
مادربزرگ میگوید انار عاشق پاییز بود و پاییز رفتنی
در آخر هم نماند
انار دانه دانه اشک ریخت و صد تکه...
پاییز رنگ جهنم به خود می گیرد
آنگاه که غم نبودنت
از گوشه ی چشم هایم چکه می کند
و دلتنگی در انتظار دست های نوازشگرت
دیوانه وار تو را فریاد می زند
بیا تا در پس این همه تاریکی
اندوه را
قربانی لحظه های شیرین با هم بودن کنیم...
پاییز است
و ای کاش با مهر می آمدی
تا عطر حضورت
الفبای عشق را زنده می کرد
میان گیسوان طلایی ات
شعر می کاشتم
و بارانی از بوسه می شدم
بر دشت زیبای تنت می باریدم
ای کاش می آمدی
تا دوست داشتنم را
میان آغوش گرمت
فریاد می...
کجا شد رقصِ سازِ دلربایت
غزلخوانی و آن شور و نوایت
شدم لبریز از غم همچو پاییز
و دل بی تابِ عطر جانفزایت
-بادصبا