یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
تو چه هستی،که جز در تو آرام نمی گیرم؟...
تو میدمی و آفتاب می شود...
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی...
حس میکنم که لحظه، سهم من از برگهای تاریخ است...
من از تو میمردماما تو زندگانی من بودی...
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید...
بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
و زخم های من همه از عشق استاز عشق، عشق، عشق...
با آن که رفته ایو مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...
غرق غمدلم به سینه می تپدبا تو بی قرار و بی تو بی قرار......
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد...
هیچ میدانیکه من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتم؟...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...
تنها که می ماندو امان از صدای اوکه ابدی شد در گوش من .. !...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم...
دستهایت راچون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذار............
در شهر کوچک مندلهره ی ویرانیستگوش کنوزش ظلمات را می شنوی ؟...
دگرم آرزوی عشقی نیست بیدلان را چه آرزو باشد!...
من اتفاقی بودمکه انگارتنهادر چشمان تو رخ میداد......
بیا...دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری...