سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
به آفتاب احتیاج داشتم ...احتیاج داشتم به دمیدن صبحتا بیدار شوم از کابوسخوش آمدی!روزگار غمانگیزی داشتم بی توپردهی پنجرهام از ابر بودهر شببا گریه به خواب می رفتمو کشتی هادر بالشِ من غرق میشدند..!...
بلاهتداسی هولناک وُ گُنگکابوسی شد که، به کمین گل رفت ...و سَر زد در صبحی تازه دمیدهغنچه ای نو شکفته را!!! آه...به کدامین گناه؟!مگر عاشقی در اندرونی ی سیاهت جُرم بود؟!در تاریکخانه ی ذهنی پلید--کارتُنک بسته از جهل! گلبوته ای معصوموجودش را، به شقاوت داس سپرد...داسی کهقرار بودگندم های مزرعه را بچیند! آه...اعجازِ باغی سر سبزدر زمهریرِ زمستان چال شد...
تا بحال شده توی بیداری کابوس ببینی؟من دیده ام... وحشتناک ترین کابوس هاتوی بیداری اتفاق میافتدوقتی باید چیزی را از دست بدهیچیزی که هست و دلت عمیقا میخواهدشاما تو مستحقش نیستیوقتی پاسخِ فال هایتهمه برعکس خواسته ات میشوندو تو نمیتوانی بپذیریشب هایی که همه خوابند و توبا چشمهایت میبینی تمامِ خیال هایی که با لذت بافته بودی یک به یک رشته میشوند وکاری جز تماشا با چشمانِ خیس از دستانتبر نمی آیدنمیدانی چقدر تلخ و غم انگیز استوقت...
از وقتی رفتیلبام به خنده باز نمیشه دلبرتو نیستی و بعد تو دیگه هیچی سر جاش نیست...روزگارم سیاه شده و موهام سفید....هر شب با کابوس رفتنت از خواب میپرمو دنبالت میگردم بعد یادم میوفته که خیلی وقته این کابوسه واقعی شدهتا صبح زل میزنم به چشمات توی قاب عکس و ازت میپرسم توکه حرف رفتن تو چشمات نبود چی شد که پای رفتن پیدا کردیبهم میگن بااین فکرا خودمو از پا میندازممیگن فراموشی خوبه براممیگن باید از فکرت دوری کنم....میخوام ازت دوری کنمول...
در کابوس هایمشبی عاشق ماه شد خورشید...!وای اگر گونه ی ماه راببوسد خورشید !باید پا در میانی کنند کوههاخورشیدشان را باز گردانند تا مگر به دریا درمان کند تاولِ بوسه راماه...!...
عصیان واژه هاسیلاب واگویه های تاریکخفته اندیشه های سالیان دورکمند انداز ونابینادر بند دهشت می کنندرویاهای رها راکابوس هر شب می شوند...
خواب دیدمساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند!آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند!و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند!نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق و وفا...حرف ها نه به دهانِ گوش مینشیندو نه گوشه ی دلِ کسی را میلرزاند...صدای هیچ کس آشنا نیست!همه غریب تر از غریب در کنجِ دلشان نشسته اندو تنها با خیالِ خوشِ فرداها لبخندِ نحیفی می زنند و همه می دانند که عمر این لب...
کابوسم رویا شد!گفتى از آسمان میبرمت که دو راهى نداردچشم باز کردم دیدم در آغوشت میان زیباترین آسمان جهانم...عطرت را نفس کشیدم.آرام شدم ،سر به سینه ات نهادم و چشمانم را محکم بستمکابوس میدیدم میان یک دو راهى مانده ام.ترس و اضطراب جانم را به لب رسانده بود که ناگهان تو پیدایت شد... عطرت را نفس کشیدم.آرام شدم ،سر به سینه ات نهادم و چشمانم را محکم بستمچشم باز کردم دیدم در آغوشت میان زیباترین آسمان جهانم... گفتى از آسمان میبرمت که دو راهى ندارد...
تمام روز خوابیده ، تمام شب به تنهاییمنو تو خوب میدونیم چرا این لحظه اینجاییمتمومش کن ، تمومش کنمن انقدر غرق من هستم ، که تو از خاطرم رفتیو تا این قاعده بر جاست ، من و تو هر دو بدبختیمتمومش کن ، تمومش کننه اینجا جای این دیوونه بازی نیستتمومش کن که قلب من دیگه هیچ جوری راضی نیستتمومش کن برو ، از دردم ، از شادی بمیرتمومش کن واسه من ژست غمخواری نگیرماها تا جایی که میشد به همدیگه بدی کردیمتمومش کن که ثابت شه تو از جنس منی یعنیم...
لبخندِ توشبیهِ حسِ امنیتِ تابشِ اولین پرتو خورشیدبعد از یک شبِ بارانیِ پر کابوس است...شبزده ای طوفانیملطفا کمی بیشتر بخند...لطفا کمی بیشتر بتاب!...
پدر بزرگم همیشه می گفتوقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچهمی روی،برای فرار از زوایای ترسآوازی را زمزمه کن!من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!برای تاراندن ِ ترس!به خدا از این کوچه های بی سلام،از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!بامها را ببن!دیگر کسی بادبادک نمی سازد!در دامنه ی دست ش کودکان،تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!می ترسم از هزاره ای دیگر،نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!....
من هم رویاهایی داشته ام و هم کابوس هایی داشته ام، ولی به دلیل رویاهایم بر کابوس هایم غلبه کرده ام....
خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توستخوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود...
دوست دارم سه شنبه ی آخر اسفنداز زیر کرسی تنهایی امنبودنت را بکشم بیرونبیاندازم کف اتاقشعر بپاشم روشکبریت بزنمو از آتش یکسال انتظار بپرمبهار بی حضور تو کابوس این خواب زمستانی ستدوست دارم شکوفه، بهانه ی تو باشد چهارشنبه سوری مبارک...
من هنوزم منتظرم ...منتظرم بیدارم کنی و بگیهمه ش کابوس بودهیه خوابِ بدِ طولانیکه قرار نیست بریقرار نیست چمدونت رو برداری و بری دنبالِ آرزوهات...که منو جا بذاری اینجاکه دیگه مینایِ تو نباشممن که گفتم هر جایِ دنیا که بریباهات میاممن منتظرم ...بیا و این کابوس رو تموم کن...نذار آخرِ این عشق، این شکلی تموم شه......
و خواب کابوسی که هر شبمی گیرد از منچشمان تو را...
غرق شد شناگر/دریا ابی بود و ارام/بادکابوس های ساحل را می شمرد....
قلمی به دستم می دهند و کاغذیتا از گناهان خوداعتراف نامه ای رقم بزنم...و من تنهااز کابوس مداوم گنجشکی می نویسمکه به تیر و کمان مندر تابستان هفت سالگی ام مُرد......
زندگی در جاهای تاریک، افکار بیهوده میآورد.آنچه در تاریکی کابوس مینماید در روشنایی اطمینانی لذتبخش است.پتر هاندکه | کاسپار...
آرامش یعنیعصر جمعه از کابوس بپرمببینم نشسته ایو موهایت را می بافی...
دریایی دیدم که از خودش بیزار بودقایقی که دلش به گل نشستن می خواست و مردی که مرز رویا با کابوسش یکی شده بود...
موریانه نه! این کابوس تبر استکه درختمان را ذره ذره می خورد...
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم،دیریست ؛خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…...