شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
با تو ؛هرگز نباید صلح کرد،چرا کهجنگیدن با ارتشِ نگاهتپیاپی و بی درنگ ،خواستنی ترین آشوب جهان است....
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛و من هم آفتابگردانی...که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت......
قاصد شرمنده از قاصدکِ آرزوباخبر از پرپر شدنِ بالِ خیالو غرق از عرقِ غم؛بر جبینِ عشقطبلِ ماتم می کوبد،های های آشنا...می نشیند بر گوش غریبدست به دامانِ که شوی..؟معرفتِ عشق؛دست در دستِ کوچِ ابدیبگریخت از خانه ی دوست،لیکن اِی حضرت یارعشقِ بی تمناباشد مرادِ زنگِ دلِ عشاق......
خاطره هایت را آویز کرده امبه دامنِ خیالم؛تا هر دَم می گردم به دورت...آن هم بگردد و بچرخد به دورم...اما افسوس...که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود...آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند...من با ترکِ دل ،درّه ی حسرت را از آجرهای خیالت،یک به یک پر کرد ه ام...و این سرگشتگی ام را ،مدیون ماندنِ خیالت هستم ،به پاهایش زنجیرِ آهنینِ دوستت دارم ، زده امکه به اجبار بماند و باشد...بداند و ببیند...عالمِ سردِ خیال را....دوست...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
میگویند فراموشی فرای هر دردیست نمیدانند که فراتر از فراموشی، همآغوشی با دلتنگیست......
خواب دیدمساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند!آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند!و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند!نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق و وفا...حرف ها نه به دهانِ گوش مینشیندو نه گوشه ی دلِ کسی را میلرزاند...صدای هیچ کس آشنا نیست!همه غریب تر از غریب در کنجِ دلشان نشسته اندو تنها با خیالِ خوشِ فرداها لبخندِ نحیفی می زنند و همه می دانند که عمر این لب...
شب که بشود کاری ندارم...جز مرور واژه واژه ی نگاهت......
گویا ماموریت یافته ای...!!که بخندی...تا مرا چال کنی در چاله های گونه ات......
شب که بشودکاری ندارم...جز مرور واژه واژه ی نگاهت...
آرام بودنم را...مدیون کسی هستم که پریشانی امرا در آغوش گرفت...
حاشا کردم دوست داشتنم را...و به ناچار خیالم را به بیخیال ترین فردِ دنیا مانند کردم!و در تاریک ترین گوشه ی وجودمبه دور از هر حرف و سخنی...هر نگاهی...هر صدایی...آرام آرام پنهانش کردم !ممکن نیست متوجه اش شوی و یا پیدایش کنی !تو صدایش را هرگز نخواهی شنید...چراکه من به درها قفلی از سکوت زده ام !که هیچ راه فراری ندارد...مگر اینکه معجزه ای رخ دهد !معجزه ای برای شکستنِ سکوتِ این زبان...برای آشکارا عشق ورزیدنِ این دل...برای آ...
رگ خواب دلم افتاد به دست نگاهتو روزگارم شد تکرار* ای وای من *...
و چه خوشبخت شدم من عاشق که بی دلیل این نگاهمرسوای لاله های سرخ عشقت نشد...
رها شو...رها شو از هر چه که تورا محدود میکنداز هرچه که بال های پروازت را در دستانش می فشرداز هر چه که آزادی ات را زیر پاهایش نابود میکندرها شو...آزادی آنقدرهایم دشوار نیستتعریف آزادی مگر غیر از این استکه آنطور که بخواهی باشی و زندگی کنیوچشمانت را ببندی و پرواز کنیآنهم پروازی از جنس رستن از حصارهاپروازی از جنس جستن از حرف ها و وهم هاپروازی از جنس رفتن از نفی هاآزادی را در وجودت ریشه دار کنتا آنقدر قوی و باصلابت باشدکه ت...
پرواز را دوست دارمبا دوبال خیالتبرای صعود به سوی دنیای جذابِ با توپرواز را دوست دارمبا رنگینی آسمانِ نگاهتتا با شادی حاصل از آرامشِ باتونقاش طرح های عشقِ زندگی ام باشمجانم...این پرواز را دوست دارمبا جنس تک وجودِ خودتکه فارغ از این حس زیبای خیال توستمن این پرواز را دوست دارمتنها با تومگر دنیای بی تو جایی برای شیدایستجانم...بی تو این دنیا دیگر دنیایی برای من نیستاین دنیا هر چه که باشدبه تابش نگاهِ تو زنده استو ای...
یادم نمی آیدکی شدیم عروسکی چرخان در دست دیگران...که خوب بازی هایشان را می کنندیک دم در آغوشت میگیرندبوسه ایی بر گونه ات می زنندو تورا در دستانشان می چرخانند و کل دنیا را به زیر پایت می گذارنداما لحظه ایی نمی گذرد که با فریادهایتدر سکوتِ کنج تاریک اتاقگوشَت را به پرتگاه عالمِ سکوت دعوت میکنیمی دانی....صدای شکستنت به گوش هیچ کس نرسیددل هیچ کس را هم نلرزاندحتی بغضی گلوی کسی را نفشردو تو تنها مانده اییهمراه با آن غم عروسک ...
وقتی که به روزهای قبل از تو فکر میکنممتوجه میشم که تو چقدر خوب کارت رو بلد بودیچقدر توی زندگی من نقش خوش رنگی داشتیآخه کی میتونست فکرشو بکنه که تو از یه آدم گوشه گیر و خجالتی که سعی داره از عالم و آدم فرار کنه تا حالش شاید یخورده بهتر باشهکه شاید بتونه توی خلوت خودش اروم به زندگیش ادامه بده... بتونی یه آدمی بسازی که یه لحظه هم آروم و قرار ندارهیادش بخیر....چقد که پابه پای هم شیطنت کردیمچه شب هایی که تا صبح غیبت اون دخترهای افاده ایی...
بی مهابا خریدی نگاهم راو به گمانمدشت چشمانم پر شد از لاله های سرخ عشقتو دلم چون مزرعه ایی سرسبزبه بلندای قامت جوانه های عشقت نگریستجوانه هایی که تو بذرشان را به ارمغان آوردیو سرزمین خشک رویاهایم رابا دانه های عشقت بهاری کردیحالا مدتی می شودکه در دلم پای کوبی به راه انداخته اییدقیق از همان لحظه ایی کهخریدار سند یک دانه دلم شدیو با نگاهتدست خط این نگاه عاشق را خواندیو بی درنگ شنوای صدای سکوتم شدیناخوانده ها را خواندی...
من می بالم به اسارتمو اینکه یک عاشقمعاشق تک تک میله های این قفسعاشق بال های شکسته شده در حسرت پروازعاشق تماشای این دنیا از پَس حفاظ های این خانهمن به این اسارتم می بالمهمراهی با دنیادیدن طلوع و غروب خورشید عمرایستاده کف زدن بر زمانِ از زمان ایستادهو رفتن به برهوتِ عالم خیالهمراه باش با خیالمقفسی زیبا و رنگی اما در کنج مه آلود اتاق تاریکلبخندی به نشانه ی حیات اما در دنیای ماتم زدهزندگی با تمامی امواجش وامید به آرامش فرداه...