شوق تو عادت خطرناکی ست که نمی دانم چگونه از دست آن نجات پیدا کنم و عشق تو گناه بزرگی ست که آرزو می کنم هیچ گاه بخشیده نشود.
-متنفرم از روزهایی که خودم هم نمی دانم دردم چیست......
جمعه مرد بی معشوقه ایست باپیرهنی چروک ، که تنهایی اش را ؛ لای شعرهایش پک میزند. فقط عصرها کمی خاکستری تر
-به آدم ها نگویید دوستت دارم !. بال در می آورند ؛ پرواز می کنند ، می روند...
نَه وصٖلت دیده بودم کاشکی ای گل، نَه هجرانت که جانم دَر جوانی سوخت ای جانم به قربانت...
میدانم! خوابی نیست که برایِمان ندیده باشند اما بیا عزیز ما کلی خوابِ ندیده برایِ هم داریم شب بخیر
مرسی که هستی و هستی را رنگ میآمیزی هیچ چیز از تو نمیخواهم فقط باش فقط بخند فقط راه برو... نه! راه نرو میترسم پلک بزنم دیگر نباشی...
کسانی که بیپروا و شجاع بودند پیش از آنکه بتوانند ژن خود را به نسل بعدی منتقل کنند کشته میشدند باقی افراد یعنی ترسوها و ملاحظهکارها زنده ماندند ما نوادگان آنها هستیم
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
بانو ... عشق تو نه بازیچه است نه برگی که در دقایق دلتنگی مرا به خود سرگرم کند بانو عشق تو خرقه ای نیست که آن را در ایستگاه های میانه ی سفر بر تن کنم من ناچارم به عشق تو تا دریابم که انسانم نه یک سنگ ...
فراموش کردن تو توهم سرباز خسته ای ست که خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست، سالم به خانه بازگشته است!
در بحر عشق، گر همه جویای ساحلند ما کشتی وجود به طوفان سپردهایم.....
یادت باشد به خوابم که آمدی بیدارم کنی ببوسمت.
چشمانت راز آتش است و عشق ات پیروزى آدمى ست هنگامى که به جنگ تقدیر مى شتابد و آغوش ات اندک جایى براى زیستن اندک جایى براى مردن
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند...
کاش جای شرم ، گاهی دل به دریا می زدیم این که تنهاییم ، تاوان خجالت های ماست
عشق ما صدایی شد در دهان پرنده ای و به دور دستها رفت و بین شاخ و برگ درختان گم شد ...
تو مال منی و من گدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من خوبم ، شکر چیزی نشده ، فقط فدایت شده ام
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست...
به تو فکر می کنم! مثل خدا به کافر خویش...
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
آزرده از .....هیچ ! آزرده از...... همه چیز ، زخمهایی بر صورت داشت که گویی لبخند میزد ! ولی در گریبان خود..... میگریست و بر لبخند خود ؛ میگریست….
تو را فریاد می زنم که بشنوی تو را هوار می کشم که بمانی چه منگ و مست چه هراسان در این ظلمت ، پی ات میگردم با خودم تنهایم مگذار با تنهایی ام ، تنهایم مگذار نرو بشنو بمان
گریستن در خلوت این است آنچه تو را از پَر هم سبک تر میکند . گریه، حجامت روح است. ما دیگران را دیر می شناسیم، خودمان را دیرتر.