چه کسی میداند شاید پریشانیِ شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!
من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمیکند که فانوس داشته باشم یا نه کسی که میگریزد از گم شدن نمی ترسد
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه، تابان شو
یک زن هرگز نمی رود ... تنها از آنچه که هست دست می کشد…!
پاییز آرام آرام قد مى کشد اما هنوز بوى بهار مى آید از کوچه اى که تو در آن مرا بوسیدی...
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک. که گریه می فهمد ؛ مردهای تنها را
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
کجا بجز کنار من به عشق انقدر نزدیکی ؟
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چهار سوال مهم درزندگی وجود دارد -چه چیزی مقدس است؟ -روح ما از چه چیز ساخته شده؟ -چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟ -چه چیز ارزش مردن را دارد؟ و پاسخ تمام آنها تنها یک کلمه است:
زندانی میخندید ... ندانستم به زندانی بودن خودش میخندید یا به آزاد بودن ما! راستی زندان کدام طرف میله هاست ...؟
حال مرا هرکس که میپرسد بگو: خوب است اشکش روان اندوه جاری زخمها کاریست
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم
دور تا دورم ابرمشکوکی است جبهه های هوای تنهایی فصل فصلم هجوم هاست تف به جغرافیای تنهایی
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم ... آنگاه، به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم ...
دیگر چه جای شکوه از این چرخ روزگار وقتی خدا به حال خودم کرده ام رها...!
عطرها بى رحم ترین پدیده هاى روى زمین اند بدون آنکه بخواهى تو را تا قعر خاطراتى مى برند که براى فراموشى آن ها تا پاى غرور جنگیدى........!
و یک زن در ظریف ترین نقطه ی شب هنوز هم دوست داشته شدن را انتظار می کشد ...
ایکاش جان بخواهد معشوق جانیما تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما گر در میان نباشد پای وصال جانان مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
باید رفت ! و این لغت رفتن چقدر سخت است...
از در بالا رفتم پلهها را باز کردم لباسِ خوابم را خواندم و دکمههای ِ دعایم را بستم ملافه را خاموش کردم و چراغِ خوابم را روی سرم کشیدم آخ...... از دیشب که مرا بوسید همه چیز را قاطی کردهام
عادت ندارم درد دلم را به هرکسى بگویم! پس خاکش میکنم، زیر چهره ىخندانم، تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه دلی.........
به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم آنقدر داغ به جانم که دماوند منم