جهان هنگامی انسان را دوست میداشت که او لبخند میزد آنگاه که خندید جهان از او بیمناک شد....
سلام صبح تان گلبارون لبخند بزنیم و روز را با انرژی مثبت آغاز کنیم پیش به سوی یک روز شاد و موّفق
منم و عطر تو که پخش شده توی تنم... بی تو دلتنگ ترین حادثه ی قصه منم...
اندوهها در من شعلهور است و ابرها در من در حال بارش نیمی آتشم نیمی باران اما بارانم آتشم را خاموش نمیکند...
کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من ...
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیهها از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!
ای دریغا که شٖب آمد همه گشتیم جدا... خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا...
قَهرش هَمه رَحمت شُد زَهرش هَمه شَربت شُد اَبرش شکَراَفشان شُد تا باد چُنین بادا....
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی...... دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی در بگشا.....
زن همسایه، از سر دلسوزی ، تا سرکوچه پیرزن ، به رسم دیرین ، تا دم در اما مردی که دستم را گرفته است تا گور همراهم خواهد آمد
وقتى چشمت را هنگامِ بوسیدن یارت مى بندى، مرا به یاد آر که با چشم بسته در کوچه اى تاریک آواز مى خوانم و دور مى شوم......
گفتم خموش«آری» و همچون نسیم صبح لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو . . .
اگر کسی مرا خواست، بگویید رفته بارانها را تماشا کند. و اگر اصرار کرد، بگویید برای دیدنِ طوفانها رفته است! و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید: رفته است، تا دیگر بازنگردد!
تا آخر تابستان منتظرت میمانم تا برگردی و برگردد تمام آن روزهایی که با تو گذشت اگر دیر کنی؛ اگر فراموش کنی.. مثل تمام این فصلها که بیتو گذشت تا آخر پاییز تا آخر زمستان.. تا روزی که برگردی........ منتظرت خواهم ماند.......
شهریست پرظریفان . وز هر طرف نگاری یاران صَلای عشق است گر میکنید کاری چشمِ فلک نبیند زین طُرفه تر جوانی در دستِ کس نیفتد زین خوبتر نگاری
به او گفتم با بوسه اگر می شد آدم کُشت صلح تراژدی بزرگی بود به او گفتم مرگ حرفهای بزرگی برای گفتن دارد به او گفتم تفنگ ها به ترجمه مشغولاند او اما چارطاق دراز کشیده بود نه به تفنگ فکر می کرد نه به بوسهای عمیق ما مرده بودیم!...
شربتِ لعلِ لبَت بود شفایِ دل ما بہ عبث ما ز پیِ نسخه ی عطار شدیم
از آتش دل گدازه می گیرد عشق وز حادثه رنگ تازه می گیرد عشق این مستی و تردستی و گستاخی را گویا ز شما اجازه میگیرد عشق
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست
سلام ای خدای مهربان هر آنچه تو عطا می کنی بی پایان و بی منت است پس باران نعمتهای رنگارنگت را بر صحرای نیازمند دل ببار
دیگر با صدای بلند نمی خندم با صدای بلند حرف نمی زنم دیگر گوش نمی دهم به صدای باد دریا، پرنده، پاواروتی پاورچین پاورچین می آیم و می روم بی سر و صدا زندگی میکنم تو در من به خواب رفته ای
عهد تو و توبه ى من از عشق می بینم و هر دو بی ثبات است !
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم را در دل ابر نگهداری باران سخت است...