شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
از آشِ روزگار چنان دهانم سوختکه از ترس آب یخ را هم فوت می کنم...
چاک پیراهن و یک بوسه ی ناب از لب توترس رسوایی اقوام مسلمان سلام...
“سکوت” را “ترس”“عشق” را“عادت”کاش!!خورشیداز سویچشمانِ تو طلوع کند....
سرم را نه ظلم خم میکند و نه ترس!سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم میشود مادر…...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیزترین حالت غمگین شدن است......
تمام ترسم از این است که یک شب بخواهی به خوابم بیایی و من همچنان به یادت نشسته باشم ....!...
مردمی که تحت قانون ظلم به سر میبرند شهامت و فضیلت اخلاقی را از دست میدهند و به مرضِ ترس و چاپلوسی گرفتار میشوند که ریشه حیاتشان را میسوزاند !...
ترسم این است نیایی نفسم تنگ شودنقش رویایی تو هی کم و کمرنگ شود....
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگیخزان گزیده ام از نوبهار می ترسم...
مساله این نیست که از مرگ می ترسم. فقط دلم نمی خواهد موقع مردن در محل حاضر باشم!...
تو یک بار رفته ایتَرس از دست دادَنت ریختامروز...فقط عاشقت هستم!...
من تو را دوست دارم، زیرا میتوانم در کنار تو ،خودم باشم بی هیچ ترسی...!...
تنها رسالت من در جهاندوست داشتن توستببخش اگربه جنگ و گرسنگی و ترسفکر کرده ام......
قدرت تودر کنترل و انتخاب نگاه توبه دنیاستاین نیرو را هرگز دست کم نگیربه جاى پنجره ترسپنجره امید را انتخاب کن....
قدری حالِ خوبِ بی ترسِ فردا را آرزوست.....
چیزی را که ذهن قادر به فهم آن نیست/یا پرستش می کند یا از آن می ترسد....