خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
در حلقه کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی
گر بر سر و چشم ما نشینی بارت بکشم که نازنینی
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
فرق است میان آن که یارش در بر تا آن که دو چشم انتظارش بر در
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت تو در میان گل ها چون گل میان خاری
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
گفتم لب تو را که دل من تو برده ای گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست