تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است می کند جلوه گل فصل زمستان آتش
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
آرامش است عاقبت اضطراب ها
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
دوری جانان بود از دوری جان تلختر درشمار زندگانی نیست ایام وداع
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
تَرک یاران کرده ای ای بی وفا یار این کُند؟ دل ز پیمان برگرفتی هیچ دلدار این کُند؟
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
از درون سیه توست جهان چون دوزخ دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت