دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خوابها ببینمت
تو چه هستی، که جز در تو آرام نمی گیرم؟
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می کردم؟
تو میدمی و آفتاب می شود
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
–عشق؟ –تنهاست و از پنجره ای کوتاه به بیابان های بی مجنون مینگرد...
حس میکنم که لحظه، سهم من از برگهای تاریخ است
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر در کشور من ارزش انسان به نقاب است
دوستت دارم ای خیالِ لطیف دوستت دارم ای امیدِ محال
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خواب ها ببینمت
من از تو میمردم اما تو زندگانی من بودی
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید
بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
ناگهان پنجره پر شد از شب
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
در دلش جایی اگر بود مرا پس چرا دیده زِ دیدارم بست
و زخم های من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق
بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ...